تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۴۰۳ - ۲۱:۰۴
کد خبر: ۲۹۷۴۵۸
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
بیرق‌های باتلاق
همه‌شان بیرون آمده‌اند. بی هیچ مِن و مِنی از سختی دست و پنجه نرم کردن با باتلاق. پیر و جوان. زن و مرد. و حتی کودکان! یک تنه، تنها با یک بیرق، بیرون آمده‌اند برای رسیدن به او.

بیرق‌های باتلاق

حنان سالمی: این آدم‌ها، ساکنان آخرین نقطه مرزی در جنوب سرزمین عراق‌اند، یعنی «رأس البیشه»؛ زمینی آغشته به جزرها و مدهای کلافه کننده دریایی که در همسایگی‌اش هستند و پُر از حفره‌هایی باتلاقی، که هر چند دقیقه برای بلعیدن‌شان دهن باز می‌کند و ششصد کیلومتر با کربلا فاصله دارد. باتلاقی، که برای رسیدن به محبوب‌شان حسین علیه السلام، چاره‌ای جز گذشتن از آن ندارند!چروک صورت‌هایشان قدیمی‌ست و چشم‌هایشان هاله‌ای از دردهایی کش‌دار دارد. نگاه‌شان که می‌کنی تمام تن‌ات تیر می‌کشد از همدردی با آن‌ها. و تلاش می‌کنی تا زندگی‌هایشان را برای یافتن نشانه‌ای از لبخند جست‌وجو کنی.
اما جست‌وجو در زندگی‌هایشان برایت غم به بار می‌آوَرَد؛ حجمی لا یتناهی از غم! از دار و ندار دنیا فقط ندارش را دارند و بی‌چارگی چون پنجه‌های گرگی که هزار سال است طعم گوشت آدمیزاد نچشیده، صبح تا شب، بر تن‌هایشان خنجول می‌کِشد!

بیرق‌های باتلاق
یک خط در میان، یا بین تیغه‌های چند متریِ چرخ‌گوشت‌های غول‌پیکر صدام، عزیزهایشان له شده یا زیر پوتین‌های لژدار سربازهای آمریکایی و یا بعدها در کشاکش خنجرهای خون‌ریز داعش. هیچ‌کدام‌شان دیگر آن‌طور که بقیه می‌ترسند، از خون نمی‌ترسند؛ آن‌قدر که خون‌هایشان به آسانیِ قاچ کردن هندوانه، به جای رگ‌هایشان توی خیابان‌های عراق جاری و حرمت‌هایشان لگدمال شده.
اصلا خیلی عجیب‌اند. دیده‌اید با کسی سر صحبت مرگ را باز کنید و بخندد؟! از مرگ که بپرسی خنده‌شان می‌گیرد! مُردن رسم‌شان بوده و هست. مردنی منتهی به شهادت. قبل‌ها، خیلی قبل‌تر از صدام، متوکل‌ها وعباسی‌ها دست‌هایشان را به جُرم زیارت امام حسین علیه السلام می‌بریدند و حالا، این‌ها، نوادگان همان دست بریده‌هایند که از کرانه بحر، به دل بیابان زده‌اند تا به نیابت از اجدادشان بر نحر بوسه بزنند! و شعارشان هم همین است: «از بحر تا نحر!»
نَحر، در زبان عربی، لغتی‌ست به معنای گلو. کلمه‌ای که عراقی‌ها چون آن را می‌شنوند، هر کجای جهان که باشند تنها به یاد یک انسان و یک واقعه و یک روز می‌افتند و دیگر هیچ پلکی جلودار اشک‌هایشان نیست. «گلوی بریده امام حسین علیه السلام، کربلا، روز عاشورا.» گویی که شرمنده‌ی نحر بریده‌ای هستند که از سال شصت و یکم هجری هنوز خون‌اش نخشکیده و رگ‌های بُریده‌اش، فریاد است.
همه‌شان بیرون آمده‌اند. بی هیچ مِن و مِنی از سختی دست و پنجه نرم کردن با باتلاق. پیر و جوان. زن و مرد. و حتی کودکان! یک تنه، تنها با یک بیرق، بیرون آمده‌اند برای رسیدن به حسین علیه السلام و باتلاق رأس البیشه پاهای ترک‌خورده‌شان را دم به دقیقه در میان گِل‌های تب‌دارش فرو می‌کِشد و در خود می‌بلعد. هر قدم از قدم برداشتن‌شان، در مهیاترین حالت، ده دقیقه زمان می‌بَرد. سر تا پا خیس عرق‌اند. تن‌شان سوخته. پاهایشان بی‌رمق شده در جنگ با باتلاق. اما امیدوارند که تا بیست روزِ دیگر، به کربلا برسند.

بیرق‌های باتلاق

همه جای باتلاق دم‌کرده است و شرجی مثل فرشته مرگ روی سینه‌هایشان نشسته برای گرفتن نَفَس‌هایشان! در این آخرین نقطه مرزی سرزمین عراق، سایه‌بانی نیست. آبی نیست. پناهی نیست. یک باتلاق وسیع است و یک آسمانِ سوزان. اما انگار نه انگار! راه می‌روند و گذر سخت ساعت‌ها را به مسخره می‌گیرند. و راستی، مگر یک آدم، چقدر توان دارد که بیست روز در باتلاق غوطه‌ور باشد اما این‌قدر امیدوار و پرقدرت پیش برود؟
این قدرت، این عشق، این شوریدگی از کجا می‌آید؟ چرا رنج‌هایشان را بهانه نمی‌کنند برای دست کشیدن از امام حسین علیه السلام؟ چرا نمی‌گویند بگذار توی غم‌های خودمان مچاله شویم و بمیریم؟ چرا هر سال، بیست روز و شاید هم بیشتر، به حسب قدرت جسمانی و لج‌بازی باتلاق با قدم‌هایشان، رنج عبور از این سرزمین عجیب را به جان می‌خرند اما خودشان را به محبوب‌شان می‌رسانند؟
کسی نمی‌داند. انگار هیچ مقیاسی برای قیاس عشق‌شان کافی نیست. نه متر، نه گرم، نه کیلوگرم و نه حتی سانتیگراد و سلسیوس و فارنهایت! حُب الحسین علیه السلام طوری در قلب‌هایشان شعله کشیده که خواهی نخواهی، جان‌هایشان آن‌ها را به پا می‌خیزانَد برای پای در این راهِ دیوانه‌کننده گذاشتن.
لنز دوربین در برابرشان کم آورده! چه را به تصویر بکشد؟ کدام عاشقی به سوی معشوق این‌طور خطر می‌کند؟ کدام مجنون؟ کدام فرهاد؟ کدام؟ با پیچیدن صدای خفه‌ی پیرمرد، جوان‌ها دست می‌جنبانند به سوی دست بی‌رمقش. تا بالای زانو در باتلاق فرو رفته و هنوز «یا حسین» می‌گوید! بیرون‌اش می‌کشند. می‌خندد پیرمرد! می‌گوید «هنوز مانده تا برای چون اویی، چون منی عابس شود!»

آه عابس! آه ای دیوانه‌ی حسین علیه السلام. گویی جنونِ تو پس از سال‌ها، هنوز به مردمان سرزمین‌ات به ارث می‌رسد. مانند تو شده‌اند. وسط میدان ایستاده‌اند. پیرهن درآورده! زیر شلاق آفتاب. در تیررس مصیبت‌ها اما خندان به شوق عشق. در باتلاق فرو می‌روند و چون بیرون می‌آیند شعار تو، همچنان، بر لب‌هایشان جاری‌ست: «حُب الحسین أجَننا!»

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار