تاریخ انتشار: ۱۲ آذر ۱۴۰۲ - ۰۹:۱۵
کد خبر: ۲۸۳۹۹۵
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
من می‌دانم تو شهید نمی‌شوی!
می‌خواست برود سوریه و من با او به حالت شوخی می‌گفتم من می‌دانم تو اهل این چیزها نیستی میلاد، میدانم تو شهید نمیشوی!

من می‌دانم تو شهید نمی‌شوی!

  مهدی شریفات: اولین بار شاید سه یا چهار سال پیش بود که اسمش را شنیدم اما نمی‌دانستم کیست!  بار اول که به گلزار شهدای امیدیه رفتم بالای سر قبر او  پیرزنی را دیدم که پس از پرس‌وجو فهمیدم ‌مادر اوست، یعنی خانم بدری که زنی پیرسال است اما از اخلاقش توصیفی نمی‌توان داشت آن‌قدر که با همه خوش اخلاق است وهمه را فرزند خود می‌داند.

حالا قرار است در هشتمین سالگرد شهادت پسر خانم بدری از کسی بنویسم که ارادت خاصی به او دارم یعنی بیشتر از ارادت، رفاقت با او داریم. میلاد بدری جوان طلبه دهه هفتادی که اولین شهید مدافع حرم امیدیه است وشاید همین اولین شهید بودن وی دلیل توجه مردم به اوست، کسی که در کنار خیلی از شهدای بزرگ شهر امیدیه یعنی فرمانده لشکر نُه بدر، شهید حاج اسماعیل دقایقی، شهید عزیز الماسی، شهید قدرت الله عیلدادی، سردار جانباز شهید خسرو کاووسی و دیگر شهدا دفن شده است.

 

 

از کجا شروع کنم

شاید نوشتن برای شهدا سخت باشد، اما اگر آن شهید فرزند منطقه و مسجد شهر تو باشد و تو با کسانی که با آن شهید رفاقت داشتند ارتباط داشته باشی کارت آسان می‌شود وفقط کمی قلم و همتت را می‌طلبد. اما با این حال هنوز هم از بزرگواری‌اش سرگردانم و نمیدانم باید از کجا شروع کنم! 

پای ثابت مسجد

راستش میلاد بدری، فرزند شمیل متولد ۶ فروردین ۱۳۷۴ در خانواده‌ای متوسط در منطقه کوی گلستان امیدیه چشم به جهان گشود که از همان ۱۰ سالگی شاگرد حلقات صالحین شد. به حضور در مسجد ‌و هیئت علاقه وافری نشان می‌داد و پای ثابت مراسمات مسجد و هیئت بود و سالی دو بار به همراه دوستانش در مسجد ‌و هیئت به مشهد برای زیارت امام رضا(ع) سفر کرده بود، او پس از اتمام دوره دبیرستان درس طلبگی را انتخاب کرد و وارد عرصه تبلیغ دین شد.

 

 

مربی حلقات صالحین بسیج در مسجد جامع قدس امیدیه و همچنین حضور در مسجد امام جعفر صادق شهرک بهشتی امیدیه از جمله فعالیت‌های فرهنگی و و مذهبی این شهید طلبه به حساب می‌آیند که در این عرصه جوانان زیادی را تربیت کرده است.

در سال ۱۳۹۴ با حمله‌ی گروه تکفیری _ تروریستی داعش، از طریق تیپ امام حسن مجتبی (ع) بهبهان، پس از زحمت‌های زیاد به سوریه اعزام شد. در ۱۰ آذر ۱۳۹۴ در منطقه حلب سوریه با اصابت موشک مجروح می‌شود ودر ۱۱ آذر ۱۳۹۴ به شهادت نائل می‌گردد.

تلاش یک ساله برای اعزام

مادر شهید میلاد بدری می‌گوید: برای رفتن به سوریه خیلی تلاش کرد و آرام و قرار نداشت. تقریباً یک سالی در تلاش بود تا بتواند اعزام شود و پنج جا هم ثبت کرده بود. برای اخذ رضایتم چندین بار فیلم‌های حمله داعش و تخریب قبور، و ماجرای اسپایکر عراق را آورد و خونش می‌جوشید و آرام و قرار نداشت، می‌گفت مگر به امام حسین (ع) نمی‌گوییم یا لیتنا کنا معک؟ باید الان برویم بجنگیم.

بی‌خوابی خوشحالی

مادر شهید میلاد بدری ادامه می‌دهد: خونش خیلی برای رفتن می‌جوشید، می‌گفت شهادت بدون رضایت مادر مورد قبول واقع نمی‌‌‌شود برایم دعا کن، چند جا برای ثبت‌نام رفتم اما اسمم در نیامده دعا کن که مقدمات سفرم فراهم شود و بروم. یادم می آید شبی که راضی شدم برود خیلی خوشحال بود، به حوزه علمیه رفته بود و دوستانش می‌گویند از شدت خوشحالی خوابش نمی‌برد وحتی ما را نگذاشت هم بخوابیم.

خیلی به من وابسته بود

مادر شهید بدری این‌طور از علاقه بین‌شان می‌گوید: خیلی به من وابسته بود، همیشه با من بود واز کنارم تکان نمی‌خورد ومن هم تا الان خیلی دوستش دارم. می‌خواست برود مدرسه‌ همه می‌گفتند چگونه می‌خواهی میلاد را بفرستی مدرسه! اینقدر به تو وابسته است.

آیه‌ای که آرامم کرد

مادر شهید بدری با مرور خاطرات روز اعزام ادامه می‌دهد: روز آخر اعزامش بود گفت مادر گفتند شاید در صحرا باشید و من هم شب نشستم برایش چند نوع خرما درست کردم ساکش را بستم و ساعت ۷ جلوی در خانه می‌خواستم او را بدرقه کنم، جوری نگاهم کرد که دلم آتش گرفت ومن زمزمه می‌کردم یا ام البنین وقتی برگشتم داخل خانه آیه وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ قبل از خبر ۸ صبح از تلویزیون پخش شد و من آرام گرفتم. برایم سخت بود که فرزندم برود اما می‌گفتم مادرهایی هستند که سه یا چهار شهید برای اسلام داده‌اند، من که به گرد پای ام البنین هم نمی‌رسم که چهار فرزندش را برای امام حسین و اسلام داد ودر روز رسیدن پیکرش خیلی آرام بودم و با رفتنش کنار آمدم.

 

 

عشقش فوتبال بود، بچه‌های مسجد می‌گویند در فوتبال بازی کردن دنیای خاصی داشت یک تیم داشت که در تابستان بعد از برنامه‌های مسجد هر شب فوتبال به راه بود، تقریبا هر شب هم بعد از فوتبال بچه‌ها را به فلافل دعوت می‌کرد و می‌گفت، حالا که گروهم معروف شده به شبی با فلافل، نمی‌شه که یک شب فلافل نخوریم. باید حتماً بخوریم.

از ما خیلی جلوتر بود

شیخ محمد ، دوست شهید این‌طور از میلاد و تلاش هر دویشان برای اعزام به سوریه تعریف می‌دهد و می‌گوید: من خیلی برای رفتن تلاش کردم وخیلی دویده بودم چندین جا برای ثبت نام رفتم می‌خواستم به سوریه اعزام بشوم اما نشد، میلاد چندین جا ثبت نام کرد برای رفتن آخر قستمش شد و رفت به سوریه و به شهادت رسید این را می‌خواهم بگویم که او خیلی از ما جلوتر بود و ما هنوز هم به اوحسادت می‌کنیم.

تو شهید نمی‌شوی!

شیخ محسن ، دوست شهید ادامه می‌دهد: برادر کوچکترم هم با او رفته بود من به او توصیه کرده بودم که حواسش به برادر کوچکترم باشد به او گفتم او اهل این وادی ها نیست حواست باشد، برادرم می‌گوید همیشه هرشب میلاد می آمد من را ماساژ میداد می‌گفت تورا محسن به من سپرده است.

 

 

می‌خواست برود سوریه و من با او به حالت شوخی می‌گفتم من می‌دانم تو اهل این چیزها نیستی میلاد، میدانم تو شهید نمیشوی، به شوخی به او می‌گفتم من اینجا برایت یادواره‌‌ی شهید زنده آماده کردم تا هروقت برگشتی یادواره شهید زنده بگیرم برایت. رفت و به شهادت رسید.

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار