حنان سالمی: فکر کن دستت را جلوی عالم و آدم دراز کردهای. فکر کن همه دست رد به سینهات زدهاند. فکر کن دری نمانده که به رویت بسته نشده. فکر کن از دار دنیا برای تو فقط این دستها مانده باشد و یک نخ سبز مشکلگشا که آمدهای به «پنجره فولاد» گره بزنی. فکر کن مشهدی. صحن عتیق. روبهروی شاه. جلوی این پنجره چه خبر است؟ این همه قفل. این همه گره. این همه دستِ به دامان. «پنجره مگر مُراد میدهد؟!» پیرزن به دندان یک تکه از نخ بلند مشکلگشای دور گردنش را میبُرد و شانهام را میگیرد: «حاجت روا ایشالله!» نخ سبز را از میان چروک انگشتهای کشیدهاش میبوسم. عطر گلاب میدهد: «چیکارش کنم مادر؟!» میخندد و چشمهای عسلیاش از پشت شیشه پت و پهن عینکش که با کش دور سرش بسته، میدرخشند: «وا! خب معلومه ننه. گره بزن به پنجره فولاد و نذر کن. حاجتت رو که از آقا علی بن موسی گرفتی بیا بازش کن و نذرتو ادا کن. گره بزن ننه! دست دست میکنی چرا؟!»
سنت است. بی هیچ پشتوانهای از منابع دینی. عامیانه اما مهربان. و مگر امامِ رضا را رئوفِ به همین مردم ننامیدهاند؟ و مگر به قول «علامه» از در و دیوار اینجا رأفت نمیبارد؟ و مگر شاه خراسان زودتر از هر کسی پیش دلهای شکسته حاضر نمیشود؟ نخ سبزِ اعتقادِ عامیانه پیرزن را با دلِ شکسته دور یکی از مربعهای طلایی پنجره که سر روی شانه بقیه مربعها گذاشته گره میزنم و عاشقانه گریه میکنم. پیرزن صلوات میفرستد و من به حاجتم فکر میکنم. به آرزویی که مثل کبوترهای سفید حرم قرار است بال دربیاورد و از دل مُشبکهای این پنجره چهار متری به دست امام رئوف برسد. آن هم مثل حاجت همه این دستهایی که در صف انتظارند. ملهوف. چشم به راه. سفید. سیاه. پیر. جوان. خالکوبی شده. لاک خورده. زخمی. شکسته. سوخته. از کار افتاده. آفتاب و مهتاب ندیده و پینه برداشته. اینجا زبان بینالمللی استغاثهی دستها، «آه» است و همه این دستها را «آه»هایشان به اینجا کشانده تا به این پنجره رو به نور گره بخورند و براتشان را از دستان سلطان رئوف طوس بگیرند و خالی نروند.
عاقله مرد عراقی
عاقله مردی چفیه به سر، با محسانی بلند و پلکهایی افتاده، از سرزمین عراق، دست حلقه میکند دور گردن این پنجره. دستهای آفتاب سوختهاش با یک انگشتر فیروزه بزرگ از دامان پنجره فولاد آویزاناند. چشمهایش سرخ و خیس است و حنجرهاش پر از فریاد اما دستهایش آمدهاند تا کار را تمام کنند! مینشینم زیر پای خادمی که پرِ سبز را روی دستهای بیقرارش میکشد و به نور آفتابی که از زیر انگشتهایش بیرون میزند خیره میشوم. با خودم میگویم چرا دستهایی که حرف میزنند اینقدر جذاباند؟ و سرم پر از جواب میشود که چون مستغنیاند از هر نوع نیازِ به کلمه! این دستها دیگر لب و دهن نمیخواهند و حتی ملیت و قومیت برای چرخیدنِ زبانشان بیمعناست. این دستها بیآنکه سخنی بگویند شعرند. شعرهایی بلند و پرآوازه از جغرافیای من و مرد عراقی و همهی این آدمهایی که در صفِ التماسایم برای حاجت روا شدنمان.
سر بلند میکنم و میگویم: «سلام علیکم؛ اهلاً و سهلا؛ جایین من العِراق؟» مشتهای قویاش هنوز چنگ زده به دامان پنجره. سلام میکند. شیرین و صمیمی، مثل چای پررنگ موکبهای عمود دوازده! گرم میگیریم به گفتوگو و میفهمم سرطان توی تمام شریانهای جانش ریشه زده. زیاد زنده نیست. به قول خودش «شاید سه ماه!» میپرسم: «نگران اهل و عیال نیستی ابو حسین؟» میگوید: «لا!» میپرسم: «اومدی شفا بگیری از علی بن موسی الرضا؟» میگوید: «لا!» میپرسم: «پس این دستها از این پنجره چی میخوان که اون همه راه رو از عراق تا خراسان اومدن؟»
چشمهایش خیستر میشود و گره دستهای چغرش را روی مشبکها محکمتر میکند: «آنی راح اموت بس الرضا (ع) قال: «من زارنی علی بُعد داری و شُطون مزاری، أتیته یوم القیامه فی ثلاث مواطن حتی أخلصته من أهوالها؛ إذا تطایرت الکتب یمیناً و شمالا، و عند الصراط، و عند المیزان.» جای أزوره حته ایزورنی من بعد موتی بویه!»
دستهای بیقرار
پیرزن بی آنکه متوجه باشد مرد عراقی چه میگوید گریه میکند و سر تکان میدهد. دستهای مرد هنوز روی مشبکهاست. پیرزن لقمه نان و پنیر و سبزیاش را بالا میگیرد: «بفرما دخترم. بشین ننه» مینشینم و هنوز سرم پر از تصویر دستهاست. لقمهاش ساده است و خوشمزه؛ درست مثل خودش! به تشکر دستش را فشار میدهم. سرم را میبوسد و میگوید: «حاجی عراقیه چی چی میگفتت؟»
میگویم: «سرطان خون داره. عمرش به دنیا نیست. وقتی پرسیدم برای چی اومده گفت: «من دارم میمیرم اما امام رضا (ع) فرموده: «هر کسی مزار من رو با وجود دور بودن و سخت بودن راهش، زیارت کنه، روز قیامت در سه جا به زیارتش میام تا از ترسهای اون سه جا رهاش کنم؛ یکی هنگام پخش شدن نامه عملش به دست چپ یا راست، یکی روی پل صراط و یکی در دادگاه عدل الهی.» مرد عراقی گفت: «اومدم زیارتش تا بعدِ مرگم به زیارتم بیاد بابا جان!»
لباس سورمهای
پیرزن از شنیدن غصه قصه مرد، روضه اشک میشود. و باز این دستهاست که برای تمنا رو به آسمان روضه میخوانَد. دوباره رو به پنجره سر میچرخانم. رو به آن رازِ بُرنزیِ با روکش طلا! رو به پنجره فولادی که شیفت خادمهایش در حال تعویض است و هنوز رازش برایم برملا نشده. میدوم پشت سر خادم و صدایم را بلند میکنم: «حاج آقا، حاج آقا، یه لحظه میتونم وقتتون رو بگیرم؟» لباس بلند و سورمهای خدمتش مرتب است. و چقدر همیشه حسودیام میشود به این مردها! تا میشنود که دنبال راز پنجره فولادم نه نمیگوید.
مینشینیم روی قالیهای صحن عتیق و «حاج رجبعلی کامل» پرده برمیدارد از راز رأفت صاحبِ این پنجره و این خانه؛ از راز آن روز در عهد صفوی! و میگوید: «خیلی سال پیش و وقتی که «شیخ بهایی» مشغول طرحریزی این صحن برای امام رضا (ع) بودن قرار بر این میشه که یکی از درهای حرم هم از جایی باز بشه که الآن همین پنجره فولاد نصبه. ظاهرا این طرح قبول میشه و حتی در رو هم میسازن. شیخ بهایی هم محل نصبش رو تایید میکنه اما معمار این طرح، شب، خواب میبینه که امام رضا (ع) بهش میفرماد که «در را نصب نکن!»
معمار بنده خدا هم فردا میاد و اعلام میکنه که امام رضا (ع) به خوابم اومده و فرمودن این در رو اینجا نصب نکنید. کسی جدی نمیگیره. میگن خواب بوده. برو و کارای نصب در رو انجام بده. معمار هم مشغول میشه تا اینکه شب دوم باز همون خواب رو میبینه. شیخ بهایی در سفر بوده. معمار به خواب شب دومش هم توجهی نمیکنه اما خواب شب سوم خیال همه رو رو راحت میکنه که این دیگه یه خواب معمولی نیست!»
آنقدر عاشق
فاصله زیادی با پنجره فولاد ندارم. هنوز برای گره زدن دستها به آن، صف بستهاند. مثل یک شاگرد مؤدب روبهروی حاج آقا مینشینم. آنقدر عاشق است که دست خودش نیست. هر چند دقیقه سر بلند میکند و تصویر ایوان و گنبد طلا را مثل سورمه به چشمهایش میکشد. میپرسم: «حاج آقا، یعنی بقیه، شب سوم، خوابش رو باور کردن؟»
دستی به محاسنش میکشد: «شب سوم آقا امام رضا (ع) در عالم خواب به معمار گوشزد میفرماد که: «اگر این در را در این مکان نصب کنید ما شما را عزل میکنیم.» معمار که بیدار میشه در آمادهست اما نصبش نمیکنه و میگه: «حتی اگه منو عزل هم کنید این در رو نصب نمیکنم!» همه دلخور میشن. کار رو زمین میمونه تا چند روز بعد که شیخ بهایی از سفرش برمیگرده. ایشون میاد و دلیل نصب نکردن در رو از معمار حرم میپرسه. معمار هم خواب سه شب رو براش تعریف میکنه.
شیخ بهایی که ماجرا رو میشنوه به صورت روی خاک میوفته و با تضرع به حضرت استغاثه میکنه که «یا علی بن موسی الرضا (ع) من رو به خاطر تصمیم اشتباهم ببخش!» در رو نصب نمیکنن و خبر دهن به دهن به گوش نمایندگان تولیت وقت آستان میرسه. میان سراغ شیخ بهایی تا ببینن چرا در رو نصب نکرده که شیخ در جوابشون میگه: «من یه دعا و طلسمی نوشتم و توی طاق دیواری که قرار بود در رو داخلش نصب کنن گذاشتم تا گناهکاران نتونن از این در وارد حرم بشن! اما گویی امام رئوف نمیخواستن کسی رو از درِ خونهشون برونن.» و از همون موقع به جای درِ فولادیای که قرار بود گناهکارا رو راه نده، پنجره فولاد نصب میشه و پناهگاه پناهندگانِ به امام رئوف میشه دخترم.»
امام رئوف
«رئوف». این صیغه مبالغهی دوست داشتنی که به معنای بسیار مهربان است. یک نوع شدت در رحمت. به قول مرحوم «مصطفوی» در کتاب «التحقیق»، «یک نوع لطف و رحمت خالص و شدید که وقوع درد و ناراحتی را برنمیتابد، هر چند آن درد و ناراحتی به مصلحت فرد باشد!» یک دلِ آبی آسمانی. یک نگاه مهربان. یک امامِ رضا که گوشه به گوشه خانهاش ملجأ است و مأوا. یک رئوفی که میگوید اگر به دیدنم آمدی به دیدنت میآیم. یک شاه. یک امامِ رئوف. یک بزرگواری که از شدت رأفتش برای دستگیری دنبال بهانه میگردد! و چه بهانهای زیباتر از پنجره فولاد؟ و چه دلیلی موجهتر از دستهای ملهوف؟ و چه سلطانی رئوفتر از علی بن موسی الرضا (ع) برای صله بخشیدن؟
پیرزن را از دور میبینم. دارد سجاده میاندازد. صدای اذان ظهر همه جاست. کنارش میایستم و با ذوق نگاهم میکند: «اومدی ننه؟ قبول باشه زیارت. راستش درسته منِ پیرزن سواد درست و حسابی ندارم اما خیلی برات دعا کردم دخترم» سرش را جلوتر میآوَرد و دستم را میگیرد: «گرهاِت شل بود. محکمش کردم. گفتمش یا امامِ رئوف، منو شرمنده این دختر نکن. وعده دادم که گره باز میکنی براش» چشمهایم را میبندم و اشک، بیامان از گوشههایش بیرون میزند: «السلامُ علی الإمام الرئوف. السلام علی الإمام الرئوف ....» پیرزن هم سلام میدهد. چشمهایم را باز میکنم. از هجوم اشکها مردمکهایم تار میبینند اما جلوی دلرُباترین پنجره فولاد دنیا، هنوز پر از ازدحام آهِ دستهای آدمهاست! دلم روشن میشود از دیدنشان. صحنه واقعا باشکوهیست. میتوانید تصور کنید؟ انگار که همه دستها با هم و از پشت این پنجره، امامِ رئوفشان را صدا میزنند و دست رأفت حضرت توی دستهای آنهاست!