عملیات فوق طبیعت و غرور آفرین بیت المقدس با آزادی خرمشهر قهرمان پایان
یافته بود . حدودا 14 ساله بودم که زمزمه اعزام امدادگران جهاد سازندگی را
به خرمشهر متوجه شدم . عباس از بچه های مسجد مامور شد تا رضایت پدرم را
بگیرد . ساعت حدود 9 شب زنگ منزلمان را بصدا در آورد و به پدرو گفت : برای
خرمشهر امدادگر نیاز است و غلام هم اعلام آمادگی کرده است اگر شما اجازه
بدهید به اتفاق بچه های امدادگر جهاد سازندگی به جبهه اعزام شود .
با کمال تعجب پدرم به سادگی پذیرفت در حالی که مادرم از پشت در صدا میزد
مرد چطور به بچه 14 ساله اجازه جبهه رفتن میدهی ؟ پدرم رو به من کرد و گفت :
بابا این تصمیم خودت هم هست ؟ منهم با اشتیاق تمام گفتم آری . پدرم گفت
بابا سعی کن با جبهه رفتن خود خدمتی به رزمندگان بنمائی به با این سن و سال
کم دست و پا گیر آنها باشی ! منهم قول دادم .
روز موعود فرا رسید و به جبهه اعزام شدیم . در خرمشهر و در بیمارستان شهید
صدوقی مشغول خدمتگزاری به مجروحان فاتح شهر مردانگی و شرف شدیم .
در پوست خود نمی گنجیدم . باورم نمی شد که جبهه مرا پذیرفته است زیرا با
هزار ترفند در عملیات ظفرمند فتح المبین در مینی بوس اعزام با کمک بچه ها
مخفی شده و خود را به شهر شوش دانیال رساندم ولی پس از یکهفته فرماندهان به
هیچوجه حاضر به نگهداشتن من در منطقه عملیاتی نشدند و با چشمان اشکبار از
مرقد مقدس حضرت دانیال نبی (ع) به اهواز برگردانده شدم .
اما امروز غرورم مضاعف شده است هم فضای پیروزی و آزادی خرمشهر و هم پذیرشم
در بیمارستان شهید صدوقی بعنوان امدادگر مرا سرشار از عشق و روحیه ساخته
بود که سر از پا نمی شناختم .
چون سن من کم بود در قسمت پذیرش بیمارستان مشغول مساعدت به مجروحان و تشکیل
پرونده برای آنها شدم ، حاج عباس طرفی و دیگر بچه ها کار امدادگری و
همکاری با کادر پزشکی را بعهده گرفتند .
مجروحان و جانبازان سرمست از پیروزی در عملیات بیت المقدس و آزادی خونین
شهر روحیه بسیار بالائی داشتند و انسان را تحت تاثیر قرار میدادند . گاهی
آنقدر تحت تاثیر عظمت روحی ، مظلومیتها و مردانگی های رزمندگان مجروح قرار
می گرفتیم که بهمراه کادر پزشکی می گریستیم !
گاهی که آمار مجروحان با کاهش مواجه می شد فرصتی دست میداد تا پزشکان و
امدادگران استراحت مختصری داشته باشیم و مجددا کار با عشق آغاز می شد .
عصر روز جمعه ای یک گروهان از لشگر 31 عاشورا بدلیل مسمومیت شدید با حال
زار و نزار وارد بیمارستان شدند . متاسفانه تنها پزشک بیمارستان بدلیل
ماموریت خاصی به آبادان رفته بود .
عباس که لباس سفید مخصوص کادر درمانی را بتن داشت به اشتباه به عنوان پزشک مورد خطاب قرار گرفت و بناچار شروع به نسخه نوشتن نمود !
رزمندگان بیمار درب دفترش صف کشیده بودند و مورد معالجه عباس قرار می
گرفتند ! دقایقی نگذشته بود که صدای متصدی داروخانه بالا گرفت که آقای طرفی
دیگر استامینوفن ننویس ! تمام قرصهای استامینوفن تمام شد !
لحظاتی گذشت و عباس سرگرم مداوای بچه ها بود که از داروخانه دوباره فریاد
زدند آقای طرفی قرصهای آسپیرین هم تمام شد یه داروی دیگه بنویس !
عباس که فقط همین دو نوع قرص را می شناخت ناچارا به داروخانه مراجعه و از
مسئول داروخانه خواست تا داروی دیگری که برای اسهال و مسمومیت مناسب باشد
به او یاد بدهد تا برای مابقی رزمندگان بیمار ویزیت نماید . خلاصه به همین
ترتیب معالجه رزمندگان با ادای دکتری عباس ادامه یافت !
جالب است بدانید که تقریبا تمامی بیماران با مختصر داروی موجود در
بیمارستان و تجویز دکتر عباس طرفی ! و البته با نیت پاک این بسیجی مخلص که
بناچار پزشک شده بود بهبود یافته و از بیمارستان بطرف مقر عملیاتی خود مرخص
گردیدند .
قربون اون روزهای عشق و ایثار و اخلاص ...
خیلی جالب بود