حنان سالمی: ساعت
۱۱:۴۵ دقیقه ۴ آذر ۱۳۶۵ بود، دقیق یادم مانده چون تا چند ربع بعدش باید
سروکلهی بچهها پیدا میشد، که پیدا هم شد اما خونی و بریده!
لیوان آب را برداشت، دستهایش میلرزید اما صدایش را هرچند ثانیه یک بار
قورت میداد که شیشه شکستههای سالها بیقراری را در پستوی حنجرهاش نبینم.
رنگ روغنی آبی دیوار زار میزد، پنجرهها دهان باز کرده بودند و تیرکها از
میان دلِ شکافتهی سقف زجه میزدند اما منیژه، سکوتش را با غرور به رخ شهر
میکشید و تنها نشانی که از خودش داد همین بود: منیژه، زنی جامانده از
طوفانِ باروت سال ۱۳۶۵.
خیلی مرد
پیراهن سفید با گلهای وحشی قرمز تنم کرده بودم، خیلی دنبال روسریای گشتم
که رنگش به حیاتوحش پیرهنم بیاید اما جیب خالی آقایمان به بیشتر از سه تا
روسری قد نمیداد و بالاخره بعد از کلی کلنجار، روسری یاسی را به سر کردم.
قرار بود سالار بیاید، قسم داده بود که زمین به آسمان و آسمان به زمین رسید حق نداری پایت را از لنگه در خانه بیرون بگذاری!
گونههای چروکیده منیژه گل انداخت، دستی به تار و پود قالی بیرنگش کشید و صدایش را آرامتر کرد، انگار هنوز سایهی سالار را بالای سرش میدید:
خیلی
مرد بود، یعنی آنقدر که راضی نمیشد هوهوی باد از گوشهی چادر من و زنان و
دختران محله بگذرد، پشت خط مقدم در آشپزخانه مشغول بود اما حواسش به خورد و
خوراک من و بچههایمان بود، دوست داری بگویم چه شکلی بود؟ یعنی چون خودت
گفتی همه چیز را توصیف کنم پرسیدم، بمیرم برایش، عکسی از سالارم نماند.
بگو
به چشمهایش زل زدم، هنوز عطر عاشقی را میشد از مردمکهای عسلیاش چید،
اصلا این چشمها عجیبترین عضو بدناند، هزار سال هم که بگذرد، تا اراده
کنی و بهشان خیره شوی حرف دل را میخوانی، مثل یک اعتراف یا شاید هم آهنگین و
شاد مثل یک نت موسیقی محلی!
کمحرف بود، خیلی بیشتر از اینکه
فکرش را بکنم اما حرف سالار که شد بغض سکوتش ترکید، ضبط صوت را نزدیکتر
آوردم: منیژه خانم، ما هرچه شما بگویید را دوست داریم بشنویم، دلتان میآید
بیشتر از این منتظرمان بگذارید؟
تشت
خدا من را بکشد، اذیت شدید؟ دل است دیگر، یکهو هوای کسی را میکند که دیگر نیست، یعنی هست، من که حسش میکنم اما زنهای همسایه میگویند خُل شدهام! مستقیم که نه، ولی از انگشت گزیدن و ذکر استغفرالله گفتنشان میفهمم که منظورشان منم.
۴ آذر بود، روسری را محکم کردم و
در به در دنبال رژلبم میگشتم، منیژه نصف صورتش را با چادر پوشاند و خنده
ریزی کرد: آن موقع که مثل الآن نبود هفت قلم آرایش کنیم، خیلی دستمان
میرسید یک رژلب بود که چشمتان روز بد نبیند، همان یک قلم را هم زیر کمد
پیدا کردم، بچهها بعد از نقاشی روی درِ کمد، آن زیر سُرَش داده بودند.
ساعت به ده که رسید دلم آشوب شد، نمیدانستم دقیقا کِی قرار است بیاید اما
آنروز مرخصیاش بود و باید میرسید، لباس چرکها را در تشت روی هم ریختم و
با چنگ به جانشان افتادم.
شلاق سرما بر پوست دستم میخزید و گزگز
میکرد، انگشتهایم کبود شده بود اما حواسم سرجایش نبود، میخواستم حالا که
بچهها مدرسهاند و سالار نیامده خودم را سرگرم کنم تا شاید عبور کُند
دقیقهها کمتر عذابم دهد.
ساعت شوم
کفگیر را چندبار گوشهی قابلمه کوبیدم و دمکنی را روی درش محکم کردم،
ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه بود، دقیق خاطرم نیست که چرا سمت پنجره آشپزخانه رفتم،
شاید میخواستم نگاهی به درِ حیاط بیندازم که صدایی مهیب کل خانه را برداشت.
دستپاچه شده بودم، بدون دمپایی تا حیاط دویدم، عین دیوانهها دنبال منشا
این صدای محکم و خشن و نزدیک میگشتم که یک سایهی بزرگ را بالای سرم حس
کردم، تنم یخ زد، همه چیز در عرض صدم ثانیه اتفاق افتاد و قبل از اینکه
بخواهم به آسمان نگاهی بیندازم به آنور حیاط پرت شدم.
ناخنِ خونی
موهایم از زیر روسری بیرون ریخته و درِ حیاط باز بود! زنان همسایه زیر
بازویم را گرفته بودند تا کشانکشان از زیر خاک و سرب بیرونم بکشند، سرم
گیج میرفت اما وقتی داغی خون از پیشانی به صورتم چکید خودم را از دستشان
بیرون کشیدم، زنان داد و فریاد میزدند که مگر عقلت را از دست دادهای
منیژه؟ اما گوش من بدهکار نبود، نمیشد که به خاطر حفظ جانم حرف سالار را
زمین بزنم و از لنگه درِ خانه بیرون بروم، اصلا کجا میرفتم؟ بچههایم هنوز
از مدرسه برنگشته بودند.
آسمان لباس عزایش را پوشید، هر طرف چشم میگرداندم زوزه هواپیما بود و منی که با ناخنهای خونی وسط حیاط، ماتم گرفته بودم.
کیفها رسید
علی
آمد، برادرم را میگویم، لباسهایش پارهپاره و چشمهایش را با شرمندگی به
زمین دوخته بود، دست انداختم و یقهاش را کشیدم، یک ساعتی میشد که نُقل
بمب بر سرمان میپاشیدند، اما او فقط کیفهای خونی بچههایم را بالا آورد و
در بغلم نشاند، وحشیانه به صورتم چنگ میزدم، نفسم بالا نمیآمد، موهایم را
از ریشه کندم و با جنون سر به زمین میکوبیدم، علی هرکاری کرد نتوانست
آرامم کند، حالا من بودم که میخواستم پایم را از لنگه درِ خانهام بیرون
بگذارم.
رنج
برای شنیدن بقیه ماجرا دلم آشوب شد، یعنی منیژه حرف سالار را زمین میزد و
از لنگه درِ خانه بیرون میرفت؟ اما سالار گفته بود اگر زمین را به آسمان و
آسمان را به زمین دوختند هم بیرون نرو!
منیژه نفس عمیقی کشید و به
قابهای خالی روی دیوار دخیل بست، یک لحظه، دوباره شکستنش را دیدم، زنها
خیلی عجیباند، از دور که به آنها نگاه میکنی محکماند اما وقتی نزدیکشان
میشوی تا قصه عاشقیشان را بشنوی، نازکتر از بال پروانه، بیصدا و آرام
میشکنند، به بهانهی آوردن شربت سمت آشپزخانه رفت: خاکشیر یا آبلیمو؟
_ترجیح میدهم سلیقه میزبان را تجربه کنم.
تکههای گوشت
_چرا اینقدر تعارف میکنی دختر جان؟! تا شربتت را سر نکشی بقیهاش را نمیگویم، باید جان داشته باشی تا قصهام را بنویسی.
به آرامش دانههای خاکشیر که ته لیوان آرام گرفته بودند حسودیام شد، با
قاشق آشوبشان کردم و شربت را تا ته سر کشیدم، هوای خوزستان حتی حوالی پاییز
هم بهاری است!
حالا دایرهلغات منیژه بود که برای جاری شدن بیقراری میکرد، ضبطصوت را دوباره روشن کردم:
علی عاجزانه التماس میکرد که همراهش بروم، صدایش را نمیشنیدم اما کلماتِ
خون و بمب و باروتش مثل پتک روی سرم فرود میآمد، چادرم را از زیر خاک و خل
بیرون کشیدم، ۴۵ دقیقهای میشد که مستمر بمب میبارید، بمبهایی که
هیچکدامش به فرق سرم نخورد تا به رنج تنهایی مبتلا نشوم.
علی اشاره داد که زودتر بیرون برویم، دستی به لنگه درِ خانه کشیدم و با داغ بچههایم از قسمم گذشتم، خیابان قیامت بود، تکههای گوشت روی تیرهای برق و شاخهی درختان پاشیده شده بود، تا وقتی که مرا در قبر بگذارند آن صحنهها را فراموش نمیکنم، اصلا آن دنیا که رفتم هم فراموش نمیکنم، چون اگر فراموش کردم چطور یقهی باعث و بانیاش را بگیرم و جرمِ نکردهمان را بپرسم، ما خون دادیم دخترجان، خونِ عزیز.
راهآهن
به سمت راهآهن رفتیم، بعد از دل کندن از بچهها، امیدوار بودم که شاید سالار زنده باشد، که شاید بمبها نرسیده به قد چارشانهاش تغییر مسیر دادهاند، بدی آدمیزاد هم همین است که به امید زنده میماند.
تمام آنهایی که تا آن لحظه جان به در برده بودند مثل بید میلرزیدند، ساعت یک ظهر بود و هنوز بمب میبارید، آسمان دور سرم چرخید، گرمای خون را از زیر روسری حس کردم، گوشهایم خونریزی کرده بود و صدای علی را واضح نمیشنیدم، اشاره داد که برای کمک میرود، به سمت پیرمردی دویدند که پاکت میوه هنوز دستش بود اما شکمش شکافته و رودههایش بیرون زده بود!
بالای سرش نشستم، نفسهای آخرش را میکشید، دو قدم مانده به رسیدن بر زمین افتاده بود، زنش با چشمی که متلاشی شده بود خودش را رساند: حاجاکبر، سفره انداخته بودم، کجا رفتی؟
شهید
از کوچهها، خیابانها و میدانها گذشتیم، از کودکانِ بیسری که به سوی مادر میدویدند و بر زمین میافتادند، از مردی که پاهایش تا بالای زانو بریده بود و دستوپا میزد، از زنی که زندهها برای پوشاندن عمق فاجعهاش دنبال روانداز میگشتند.
با هر قدم که به راهآهن نزدیکتر میشدیم یک تکه در وجودم فرو میریخت، ساعت ۱۳:۲۵ شده بود، سایهی شوم جنگندههای هوایی عراقی کمکم دور میشد، دیگر به سالار فکر نمیکردم، خودخواهی بود، نه؟ اینکه دنبال سالار بودم خودخواهی بود، اولین جایی را که زده بودند قسمت تعمیرات راهآهن بود، به خون کشیدند، تمام رزمندههایی که برای اعزام به راهآهن آمده بودند شهید شدند، آنوقت من دنبال سالار میگشتم؟!
همهی اندیمشک بوی گوشت سوخته و استخوان شکسته میداد، لبهای شهر میلرزید، خیلیها نبودند، خیلیها شکستند، خیلیها سوختند، چون صدام، هوس کرده بود خوزستان را مال خودش کند؛ هیچوقت فراموش نمیکنم دخترجان، تو هم طوری بنویس که هیچکس هیچوقت فراموش نکند که ۴ آذر ۱۳۶۵، اندیمشک و مردمش، به جرم زندگی، ۹۰ دقیقه زیر بمباران بعثیها جان دادند، من که بلد نیستم اما تو طوری بنویس که خون دلمان از چشم تاریخ نیفتد.
تاریخ تلخ