از جوانی؛ مشتاق درک محضر بزرگان و ریش سفیدان فرهنگ و سیاست دیار خود
بودم. زنهار! پیرانه سر آخر؛ چشم اشارت می دهد و ذايقه فهم بشارت!
پیچش موی می بینند اینان و نیّت خوان قلب های مومن اند آنان.
چه؛ موی سپید، برف ناگزیرانه طبیعت است که بر سر هر بام نشست؛ میوه پختان و دُرّ غلتان ثمر می دهد.
این اشتیاقِ مرافقت با پختگان فرهنگ و نخبگان سیاست دوران، جوانه حرصِ سیری
ناپذیری را در من رویاند که صدها خاطره و تجربه و یادکرد گذشته این دوستان
را در ذهنِ فرارم تلمبار کرده است. شاید اما روزی کلیدواژه قفل صندوقچه
خاطره هايم را گشودم و بی پرده چونان«روسو» در «اعترافات»؛ آخته و رها به
ثبت تاریخ پرداختم. شاید! بی گمان این حقیقت اگر جاری شود نزدیک به تعبیر
سوزناک بیهقی است که: اگر نسخط های مرا به بهای ناچیز نابود نکرده بودندی
تاریخ از لونی دیگر بیرون آمدی...
باری! درک محضر اکبار اگر روزهای نخستین،هوس بود؛ این روزها به رویه ای اعتقادی تبدیل شده است و نه فقره ای اعتیادی!
تا جایی که دایره قسمت، این توفیق تراژیک را نصیبم کرد تا واپسین ایام و
روزهای حیات بزرگانی چون: قیصر،محمود، سیروس، ایوبی،آرام، خسرو، سهراب،
رسول، بهمن، فریدون، حسین و ده ها عزیز سفر کرده دیگر را از نزدیک درک کنم.
این دست همراهی ها بیش از آنکه مرگ آگاهم نموده باشد راه چگونه زیستن را به
من آموخت. این آموختن ها البته پُر هزینه بوده است که شرح مفصل آن خون جگر
می ریزاند و مژگان چشم می سوزاند.
آموختن یعنی آگاهی و این فقره به معنای تاباندن نور به زوایای پنهان و
تاریک ذهن آدمی است و تلخ تر اما اینکه... هر چه آگاه تر؛ فسرده تر، فشرده
تر و لاجرم خسته تر.
سخت تر پس شکننده تر. آرام تر پس خروشان تر. دردمندتر و فاخته تر.
آموختن و آگاه شدن، راه ایستادن را به آدمی نشان می دهد و این ایستادن است که انسان را می سازد و به پیش می برد.
این روزان و شبان که ناجوانمردانه محتسب هم در کار تاراج و زخمه است؛ این
سو کارون می خشکد و آن سوی دیگر هلهله برپاست و بر مزار این مادر دیرپای
زاگرس نشین؛ فرزندان ناخلف، لبخند بر لب و کف زنان، میراندن مادر خویش را
به تماشا نشسته اند؛ خوش تر دیدم تا سِرّ دلبران را در حدیث دیگران بیان
نمایم تا شاید مخاطب هوشمندم که این دو دهه با صبر و اشتیاق؛ پا به پای
ایهام و استعاره، با این قلم قدم زده است خود دریابد آنچه باید...
یکم:
«احمد محمود» خارج از قالب نویسنده ای کهنه کار یا فعالی سیاسی و حزبی و
فارغ از خطوط و رنگ هایی که انسان ها را از یکدیگر متمایز می سازد؛ پخته
مردی بود کم نظیر. خوش چهره. خونگرم با بیانی سنجیده و شمرده. اهل دل و لعل
و بذل. این همه وقتی کام می گیراند از ته مانده سیگار عصرانه وقتی یک
درمیان تیز نگاهت می کرد و لب تَر می کرد با چایی غلیظِ غیرِ رژیمی. در
کنار خوانشی تاثیرگذار از دست نوشته هایی بکر و ناب که تو را می بُرد به آن
سوی کوهساران خاطره و نوستالژی های خط خطیِ سیاه سفید؛ باران می گرفت
ناگهان چشمانم و در حضور او می گریستم بسیار.
هیچ گاه نسخه ای نپیچید برای اشکباری های کودکانه ام.
تازه؛ چشم نازک می کرد و روی می گرفت.
می گفت: ممد مذهبی! چراغ دلت روشن می شه وقتی بارونی می شی. مثل اهواز
قدیمی. کوچه عرب ها. و من می خندیدم. وقتی می گفت: بر خلاف اسمش ما تنها یک
همسایه عرب داشتیم و چقدر جوانمرد بود این مرد و خانواده اش. پناه فراری
ها، سیاسی ها و بی پناهان بود. سفره دار.
محمود برای همه آدم ها یک اسم می جست، دشتِ من هم؛ ممد مذهبی بود.
می گفت وقتی می آیی؛ دختر باکره ای می مانم که باید روی بگیرد از چشمان تیز
مردی حریص. فکر می کنم بی حجابم. من هم آرام؛ حرمت نگاه می داشتم تا وقتی
که سرفه امانش را می برد. نفسش تنگ می شد و مانند کودکی پناه برده به پستان
مادر؛ کام از سیگار می گیراند و به اکسیژن می سپرد.
یادش بخیر آن چند ملاقات! اُخت شدیم عجیب. هردو چشم از ساعت می دزدیدم تا وقتی که سیاهی شب؛ ساز رفتن را کوک می کرد.
می گفت چرا می گویی به من«آقا»،لبخند می زدم. می گفتم: رفیق احمد خوبه! اخم
می کرد و دلبرانه با پُکی عمیق می نالید: ممد مذهبی... بعد می خندید! تا
خنده های مان در فضای صمیمی اتاق در هم می آمیخت و...
زیاده گفتم شاید اما روزی این با محمود نشستن ها باید نوشتن گیرد.
حکایت اما استفاده ابزاری قدرت از هنر و هنرمند است. مرگ کارون با صدای
بزمِ استاد انتظامی! در محضر کودکان تشنه ایل. دست های پینه بسته مینا به
سرها و پاهای تاول زده مردان بی سفره.
احمد محمود می گفت: در آن روزهای سخت تبعید و بی کاری و اخراج! چند صباحی
روزنامه نگاری کردم. مزایده ای برقرار بود برای فروش قراضه آهن های
پالایشگاه آبادان. آگهی اش را به نشریه ما ندادند. تیتر زدیم آهن های آلوده
را می خواهند بفروشند. آهن ها بر زمین ماند و شرکت نفت ضرر کرد. از طرف
دکتر اقبال ريیس وقت شرکت نفت پیغام آوردند که ببینید این روزنامه نگارها
از جان شرکت نفت چه می خواهند. پُشت کاغذ نم دار اشنو نوشتم؛ پول.پول.پول.
داستان محمود عمری به درازای نیم قرن داشت اما شما غریبه نیستید اگر بگویم
که این دَر به تعبیر پادشاه پاتریمونیال قاجاری همچنان بر همان پاشنه می
چرخد.
وقتی فرهنگ زیرمجموعه اقتصاد شد لاجرم می بایست پیش بینی می کردیم که اصحاب
قدرت در پیِ استفاده ابزاری از زیرمجموعه جدید خود براي کسب ثروت برآیند و
این آغاز استعماری نوین در عرصه گیتی بود. استعمار فرهنگی.
ماجرای کیف انگلیسی همچنان ادامه دارد... حالا اگر صاحبان این کیف فلان شرکت ایرانی و حتی دولتی هم باشند که...
دوم:
این یک تعارف نیست. سخن باید تیغ بیرون از نیام باشد. آخته و فاخته. خواندن
چنین سخنی البته درد هم دارد. پس آستانه تحمل ها را باید افزود و عصبیت ها
را فرو کاهید. نقد روش ها و رفتارها با نقد افراد و شخصیت ها تفاوت دارد.
بادمجان ها را باید غلاف کرد تا به پیشرفت دست یافت.
هنرمند یعنی خالق هنر. او بخشی از کارویژه خدایگان را بر عهده می گیرد و
لحظه ای در آن جایگاه منیع جلوس می نماید. این رخداد ویژه است که صاحبان
هنر را از دیگر صنوف و فرقه های انسانی برجسته می سازد. در این میانه فاصله
کمی است شاید به نازکی و باریکی یک خط میان هنر و فریب.
هنر برای خدای خلق است و فریب برای خلق خدا!
وقتی آهنگ هنر برای پول سیاه نواخته می شود بی تردید جنبه های خدایی آن فراموش می شود و اصولاً این چنین هنری عیار مانایی ندارد.
این همه گفتم تا لُخت و عریان دادِ سخن دهم:هم طعنه نوازی استاد انتظامی
خارج از معادلات خدایی و انسانی هنر ایرانی بود که ذوق خود را به اختیار
ذائقه استعماری یک ساختار اقتصادی درآورد که ابتدا باید پاسخ گوی هزاران
انسان بی گناه و مظلوم خوزستانی باشد؛ هم اقدام سردار محسن رضایی در راستای
اهداف نانوشته آن نهاد اقتصادی؛ اشتباه بود. کشاورز خوزستانی می سوزد.
عشایر غیور به خاک سیاه می نشینند. کام خوزستانی تلخ و آب کارون شور می
شود. پس چه گونه است كه فرزند برومند خوزستان که نگارنده عاشقانه دوستش
دارد، صداي روستاييان، كشاورزان و دلسوزان اين استان را نمي شنود و اگر هم
مي شنود پاسخي درخور آن ها نمي دهد ولي مي رود تا صداي يك سمفوني را كه با
هزينه ي چند صد ميليون توماني بيت المال ساخته شده بشنود؟! سمفوني كه اگر
در تالار وحدت عظمت سد سازان را نشان مي دهد اما در خوزستان مرثيه و
گاگريوه اي است بر آوارگي و بدبختي هاي روستاييان...
در حقيقت، كارون در دفاع مقدس كه رزمندگان ايثار و فداكاري مي كردند نياز به سمفوني داشت، حالا كه بايد براي آن مرثيه خواند...
سوم:
شاید ده سال پیش بود که غرق در افکاری که دگردیسی سیاسی در جامعه ایرانی را
پیش بینی می کرد در تحریریه هفته نامه بهار سبز مخاطب یک تماس تلفنی قرار
گرفتم. آن روزها بسیار پُرکار بودم و سخت کوش.
صبح تا ساعت 14 در روزنامه فرهنگ خوزستان مشغول بودم. پس از آن به بهار سبز می آمدم و از آنجا به روزان تا پاسی از شب.
وقتی "عیدی محمد" باصفا کرکره را می کشید پایین؛ منو "حبیب" تازه گل کلام
را آتیش می کردیم به سمت مقصد... این روزگار ما بود. تا اینکه مطبوعات محلی
از نا افتاد. یا مثل بسیاری از صنوف جا برای غوره ها! تنگ شد تا دود چراغ
نخورده ها فرصت اپورتونیستی مویز شدن را بیابند.
ساعت 14 بود که فردی با لهجه امریکایی از من درخواست دیدار می کرد.
شاید عصر بود که با این روزنامه نگار مطرح ینگه دنیا در لابی هتل فجر
ملاقات کردم. ساعت ها گپ دوستانه. مشاور مطبوعات شرکت نفتی توتال دات شل
بود.
"مستر اسمیت" می گفت: این شرکت قصد دارد در سال های آینده در پروژه های
نفتی جنوب سرمایه گذاری های کلانی كند و از این رو به روال همیشه که پیش از
اجرای پروژه؛ پیوست فرهنگی آن را اجرا می کنیم می خواستیم در حوزه فرهنگی و
رفاهی اقدامات گسترده ای را در شهرهای خوزستان انجام دهیم. از مدرسه سازی
گرفته تا آموزش خبرنگاران خوزی در بهترین کالج های دنیا تا برگزاری کنسرت
و... گویی استعمار نوین اینک در قالب شرکت های چندملیتی با درس هایی که از
عملکرد کمپانی هند شرقی گرفته بود با قالب تازه ای حرکت می کرد. پیشنهادهاي
شخصی او را رد کردم و وقتی به تحریریه فرهنگ رسیدم موضوع را با "امید"
مطرح کردم و تا چندین شماره از پشت پرده صهیونیستی این کمپانی می نوشتیم تا
اینکه ادای تکلیف کرده باشیم.
امروز هم بی گمان باید ردّپای شرکت های کارگذار پروژه های ملی در استان را رصد کرد.
بی تردید حمایت یا سکوت هر خوزستانی در قبال پروژه های انتقال آب در شرایطی
که کیفیت نامطلوب آب آشامیدنی شهرهای استان مشخص و حداقل آب لازم براي
کشاورزی استان تامین نمی شود یا ناشی از نااهلی و ناآگاهی است یا كسي مي
خواهد جاي كفش "مستر اسمیتِ" پا بگذارد!
چهارم:
هنوز خاطرم هست وقتی در مقاله هاي افشاگرانه علیه انتقال آب کارون می نوشتم
در یکی از روزهای زمستانی سال 85 یکی از فعالان سیاسی استانی! زمینه
ملاقات مرا با یکی از آقازاده های بنام کشوری فراهم کرد.
او آمده بود تا صداهایی که می توانست در پیشبرد طرح انتقال آب به زمین های
پسته داران رفسنجان کندی یا مانعی ایجاد کند را با هر شگرد و شیوه آرام
نماید. او اما پاسخ خود را از من مانند "مستر اسمیت" گرفت. وعده هایش نه
تنها این قلم را آرام نکرد که بر تیزی اش افزود. اما آیا دیگر دیدارها و
ملاقات هایش نیز چنین نتیجه ای در بر داشت. این روزها هم از همان جنس
ملاقات ها در حال وقوع است.
خوزستانی حق دارد بداند! سکوت و بی تفاوتی برخی! بی دلیل نیست.
انگاري يكي از شبكه هاي سيما دارد سه ريال! كيف انگليسي را نشان مي دهد...
سخن آخر:
دوستان دلسوز خوزستان به ویژه نخبگانی که نام، عمل و حرکت شان مبنای تصمیم و
تاثیر است با هوشمندی از بازی در زمین حریف خودداری نمایند.
من نیز درک می کنم که محسن رضایی در کنار علی شمخانی، فروزنده، الهام و
سیداحمدموسوی، محمدرضا شمسایی، اسکندری و سجادی؛ سبد داشته های خوزستان در
عرصه ملی و کشوری محسوب می شوند. این سبد باید حفظ و البته افرادی جدید را
به آن افزود.
تردید نکنید؛ تاریخ به نفع رضایی نوشته خواهد شد. او سرباز مدافع میهن بود
که در رکاب امام روح ا...، نقش اسطوره ای و حماسی در حفظ تمامیت ارضی ایران
عزیز بازی کرد.
او تبلور رشادت و ایثار و فداكاري است. بازمانده روزهای درخشان تاریخ ایران زمین. هنوز می توان غبار شهادت را بر دوش سردار دید.
این ها حقایقی هستند غیرقابل انکار. رضایی تا ابد فخر پیشانی خوزستان است.
اما آیا این همه؛ کافی نیست و بايد از او انتظاری بیشتر داشت. او که جان
خویش در راه دفاع از خوزستان و ميهن گذاشت؛ آیا نباید پیش از شرکت در ضیافت
مرگ کارون کمی موضع مخالفان اجرای سمفونی کارون را مطالعه می کرد؟ از
کشاورزان و عشایر و حتی فعالان زیست محیطی غیر خوزستانی گرفته تا خانواده
های شهدا و...
پرسش های صریح و مستقیم ما از سردار محبوب خوزستان چنین است:
سردار عزیز ما به دعوت چه کس یا کسانی در مراسم اجرای سمفونی کارون شرکت کرد؟
آیا تصور نمی فرمایند عدم حضور ایشان علی رغم دعوتی که به عمل آمده بود بازتاب اعتراضی بیشتری را در بر داشت؟
در خصوص اعتراض هايي که بسیاری از مردم و نخبگان زاگرس نشین به فرزند برومند و اصلح خویش داشتند چه نظری دارند؟
در صورت پیش بینی وقوع چنین اعتراض هايي که به طور قطع از طریق کامنت های
غیرقابل چاپ سایت تابناک به اطلاع ایشان رسیده است، آیا باز هم در صورت
تکرار تاریخ به چنین محفلی قدم می گذاشتند؟
سردار محسن چه بخواهد و چه نخواهد ، فرزند خوزستان است و از محبوبیتی
استثنایی در میان هم تباران خود برخوردار است. از این روست که بردران و
خواهران اش از سردار ابتدا انتظار ایفای نقش خوزستانی دارند تا ملی! در این
زمینه چه نظری دارند؟
سردار محسن، فرزند زاگرس است. دریاچه ارومیه و زاینده رود مدافعان کاربلد و
متنفذی دارد. آیا این انتظار بی جایی است که زاگرس نشینان از سردار خود
بخواهند بحران کارون را به اطلاع امام خامنه ای برساند؟
بی تردید ورود شخص سردار محسن رضایی به اتاق شیشه ای پاسخ گویی به این پرسش
ها، دست بداندیشان و رقبای سیاسی را در پراکندن بذر کینه و دروغ گویی
خواهد بست و اين به سود كشور و ملت است...