با اینکه چند روزی از آن اتفاق نمی گذشت اما بسیار فکرم را درگیر کرده بود .همین دو سه روز پیش بود؛ داشتم از خیابان 24 متری به سمت فرودگاه می رفتم. با دوستم بودم، سوار بر یک زانتیا.
توي مسیر داشتیم در ارتباط با فقر گفتگو می کردیم. دوستم پول را وسیله ای برای رسیدن به فرهنگ می دانست و می گفت:" پول هر چه قدر بد باشه اما در این جامعه از نظر اهمیت هم رده اکسیژنه". نمی دانم شاید دوستم درست می گفت اما (هضم اين حرفها برايم سخت است) زیاد موافق حرفهايش نبودم.
همینطور که گرم صحبت بودیم به چراغ راهنمای سی متری رسیدیم. شیشه ماشین رو پایین کشیده بودم. آفتاب تیزی به صورتم میزد. صدای موسیقی بلند ماشین بغلی با صدای بوق و آژیر پلیس در آمیخته بود و موسیقی خشنی را در فضا پخش می کرد.
در همین لحظه بود که چند تا پسر با صورت های لطیف آفتاب سوخته با موهای فر به سمت ماشین ها هجوم آوردند و می خواستند که هرچه زودتر کاکائوهايشان را بفروشند؛ یکی از کاکائو فروش ها که قامتي کوچک و صورتي سبزه داشت به سمت من آمد و گفت: آقا، کاکائو ببر 3 تا هزار تومن. دست در جيبم کردم، اما بیشتر از هزار تومان نداشتم، گفتم: اگه کمتر حساب کني مي برم. ابرو بالا انداخت و گفت: نه. گفتم لااقل دو تا بده پولم بيشتر از اين نيست. گفت: چی میگی عمو ماشینتون از این گروناس، پول نداری؟ نمی دانستم چگونه بگويم که باورش شود.
دوستم همچنان با موبایلش صحبت می کرد، پسر کاکائو فروش هم سرش توی ماشین بود و داشت همه جاي ماشين را برانداز می کرد، گويي چيزي در ماشين گم کرده باشد و يا در روزنه شهر فرنگي رنگارنگ سر فرو برده باشد. شهر فرنگي که با آن غريبه بود.
مي خواستم دست از سرم بر دارد. گفتم: بگیر پسر این پونصد تومن، اصلا کاکائو هم نمی خوام. مثل اینکه بدترین خبر دنیا را به کوچولوی کاکائو فروش داده باشند، صورت و سیرتش سرخ شد. گفت برو عمو مگه من گدام؟
چیزی نگفتم ،چکار باید می کردم ؟ چگونه باید به او مي فهماندم که پسر جان منم زیاد وضع مالي ام خوب نيست و زياد بهتر از تو نيستم.
لحظه اي به چهره کوچولوی کاکائو فروش نگاه کردم. با صورتی سرخ مایل به سبزه، به چشمانم خیره شده بود. گویی چشمهای کوچک و معصومش سکته کرده بودند بر چشمهای من.
دوستش صدايش کرد:علاوی، بیا بیا اینجا، اینا مشتری نیستن.
تا به خود آمدم چراغ راهنما سبز شد و دوستم زد توی دنده. همینطور که آرام و آرام ماشین حرکت کرد، پسرکاکائوفروش با چشمهايش مرا دنبال مي کرد. نگاه به هم دوخته شده مان را قطع کردم و به جلو چشم دوختم. یکهو یک کاکائو پرت شد و خورد بالای شیشه ماشین و آرام آرام به سمت پایین سر خورد و روی برف پاک کن شیشه ي جلو گیر کرد. زود رويم را برگرداندم و به پسر نگاه کردم. پسرک نگاهش را برگرداند وبه آن سوي خيابان دويد.
رویم را برگردانده بودم و همینطور که به کاکائوی گیر کرده به برف پاکن خیره شده بودم، بغضم همراه با سرعت گرفتن ماشین، در گلويم ترکید و اشک در چشمانم حلقه زد. سعی کردم اشک هایم را در گوشه اي از چشمانم پنهان کنم اما...