بلمرون کارون در سال نود بود که آخرین سرود خود را زمزمه کرد و جاودانه
شد.هجران «منصور واحدی» از وقایع تلخ فرهنگی سال حاضر بود.سالی که به زودی
با رفتگانی چون«عبدالرضا قناد دزفولی» پیر دلسوز غزل و مثنوی جنوب به تاریخ
خواهد پیوست.او که تا آخرین دقایق «اهل» ماند و در ابدیت نیز بی گمان به
اهلیت پیوست.او که بشارت می دانست و از قبیله اشارت بود.
لبخند های ساده و بی آلایش «مرتضی آرا» نیز در چنین سالی ماندگار شد.صحنه
خوزستان اما هنوز هم از حضور نابش گرم است.مرتضی با پرواز خود،این سال را
آراست و ... «نود»؛صیاد خبره ای بود.حقیقت تلخی که وقتی به نام «ابوالقاسم
رزمجو» و یا «فریدون فریاد» می رسیم؛آن را درمی یابیم.
باری؛«عاشق کشونِ» سال نود مانند دیگر سال ها در هزاره های گذشته تا واپسین روزها و ساعت ها ادامه دارد.حتی اگر تو نخواهی و ما نیز.
قطاری به غایت بی قرار که طول و عرض زمان را به صرافت پیموده و تو با خود
می پنداری که این قطار آخر!پایانت را به سخره گرفته است؛چونان تابلویی که
با مشقت فراوان برپاشده و ناگهان دیگری اتمامش را به کیاست برعهده می گیرد و
تو...
از این منظر است که تو گویی «رفتن» و «آمدن» رسم دیرینه دنیاست.
رویه ای تخلف ناپذیر.که دوستان را انکارش ممکن نبوده و دشمنان را نیز از آن گریزی نیست.
رسمی که از یک سو با شادی و از سویی دیگر با غم و اندوه همراه است.
شادی و غم البته برای خود.
خودِ خود.«خود» اما البته یعنی «هویت» که با منِ «منیت» فرسنگ ها فاصله دارد.
با «خود» می توان کارها کرد و با «من» البته کسب و کارها...
و ما یعنی انسانی که از دریچه ای «گرگ انسان است» و از دریچه ای دیگر
بالذات متخلق به آیات فراوان هستی،پریشان از این آمد و رفت ها؛گاهی شاد می
شویم از اینکه یکی آمده تا ما را از تنهایی های احتمالی با وجودِ خود
رهانیده و یارغارمان باشد و گاهی نیز لاجرم غمناک می شویم از اینکه دیگری
رفته و بر بهره ما از تنهایی به قدر حضور و وجود این رفته افزوده شده است.
انسان نیز در این میانه محکوم است به درک این عاشقانه ها.
و راست می گفت اهل شروق که؛«رفتن رسم زندگی است .مثل آمدن.هر آمدنی رفتنی
دارد و هر سلامی یک روز به خدا حافظی می رسد ...اما این انسان که نفحه ای
از روح جاودان خدایی در وجودش حلول کرده است میل رفتن ندارد .هر جا که می
رسد خانه می کند و برای ابدیتش برنامه می ریزد...غافل است از اینکه
جاودانگیش در نیستیش معنا می یابد آنجا که دیگر چیزی از منش نمی ماند و همه
چیزش او می شود ...وقتی که دل ببندی به ماندن ، رفتن سخت تر می شود ، دل
کندن هم ...خوش به حال آنکه وقت آمدن به فکر خوب رفتن باشد و خدا
حافظی...»
رفتن با جدایی هم پیاله و گرچه ماندن الزاماً هم قافله وصل جویان نیست اما از رایحه خوش تقاطی و تقرب بی بهره نمانده است.
و دنیا دنیاست چون محل تضارب این دو پدیده است.
دنیا دنیاست چون آزمون سرای انسان برای انتخاب این دو رسم زندگانی است.
کدام یک را برمی گزینیم.ماندن یا رفتن اما موضوع بحث ما نیست.ماندگار شدن یا...
مساله این است.