جرقه اين زندگي در كلاس آموزش خط بريل زده شد و استاد و شاگرد زندگي بينور، اما روشن خود را آغاز کردند. چشمهاي یکدیگر را نميبينند ولي همديگر را بسيار عميق ميتوانند درك كنند و زندگيشان بر همين درك و لمس عميق استوار است. لبخندهاي مهربان را نميبينند، ولي صدای شان لحنی مهربان دارد و اینگونه احساسات خود را منتقل می كنند؛ "ربيع" هنرهاي دستي زيباي "افسانه" را نميبيند، ولي می داند دست های پینه بسته همسرش خالق چه زیبایی هایی بوده اند.
به گزارش ایسنا، "افسانه برون" و "ربيع پورخدادادي"، زن و شوهر نابيناي مطلق زندگي مشترك خود را بدون هيچ نگاه و چشم داشتي آغاز كردند و همچنان این زندگی را دوست دارند. شاید شب و روز زیاد برای آنها فرقی نداشته باشد و تفاوت نور و تاريكی را ندانند، ولي زندگي آنها يكنواخت و بيروح نیست و باغچه کوچک کنج حیاط این را ثابت میكند؛ باغچه ای که دستی به زیبایی بر آن کشیده شده است.
"ربيع" ميگويد: "درست است که گلها را نميبينم، ولي از بوي آنها می توانم نوع گل ها را تشخيص بدهم." كاشتن گل در این باغچه کوچک از كارهاي مورد علاقه ربيع و افسانه و يكي ديگر از اشتراكات سليقهاي آنها است.
سال 66 ازدواج کرده اند؛ خیلی ها با این وصلت مخالف بودند، ولی ربیع و افسانه حالا "امین" 13 ساله را کنارشان دارند و از زندگی باهم لذت می برند؛ امین همه هم و غم آنها است. صحبت از ازدواج که به میان می آید، ناخودآگاه لبخندي بر لبانشان مينشیند؛ انگار که یاد آن روها دوباره در ذهن شان زنده شده باشد. عكسي از عروسي خود ندارند و ربيع با لحنی مهربان به افسانه ميگويد: "عكس براي چه؟ ما كه نميتوانيم ببينم".
خانه محقر اما دلباز ربيع و افسانه با سازههايی سبك از فضایی كه به شكل گاراژ است، جدا شده و همه زندگي آنها در اتاق كوچكي خلاصه ميشود. افسانه دستش را ميچرخاند و ميگويد: "مثلا اين زمين را یک فرد خير براي نابينايان وقف كرده ولی به جز ما هیچ نابینایی در این مکان زندگی نمی کند."
وقتي چشم نباشد، چشم و هم چشمي و چشمداشت هم وجود ندارد. ربیع و افسانه بسيار ساده و صميمي دست مهمان خود را ميگيرند و به اتاق كوچك خانه خود هدايت ميكنند. در اتاق 12 متري آنها همه اسباب زندگيشان ديده ميشود. در قسمتي از اتاق وسايل ضروري زندگي، در گوشهاي هنرهاي دستي و وسايل تزئيني افسانه و در گوشهی ديگر مدالها و تابلوهاي نقاشي و كتابهاي امين قرار گرفته؛ افسانه چايي دم می کند و ميآورد. لبههاي فنجان را با انگشتانش لمس می کند و چايي خوشرنگ را به گونهاي در فنجان ميريزد كه قطرهاي از آن خارج از فنجان نمی ريزد. فنجان را چنان مستقيم به سمت ما تعارف ميكند كه یک لحظه يادم ميرود در مقابل يك روشندل قرار دارم.
ربيع كه اصرار دارد در گوشه اتاق و كنار در ورودی بنشيند، صداي فنجان ها را كه ميشنود كميجلوتر ميآيد و دقيقا دست خود را به طرف یکی از فنجان های چای دراز می کند و آن را برميدارد. این زن و شوهر نابینای مطلق کارهای شان را با چنان دقت و ظرافتی انجام می دهند که حتی برخی افراد سالم و بینا هم ممکن است این دقت را نداشته باشند؛ یک لحظه با خودم فکر می کنم؛ حتی تصور زندگي، بدون رنگها و ديدن روز و شب و آفتاب و سايه بسيار سخت است.
افسانه نامههايش را از درون كمد در ميآورد و ميگويد: "ديگر جايي براي شكايت كردن سراغ ندارم. از رئيس جمهور و استانداري و فرمانداري گرفته تا اداره كل بهزيستي استان و اهواز و انجمن نابينايان؛ همه نوع قول و وعده را شنيده ام ولي تاكنون هیچ کدام از آنها عملي نشده اند. اداره كل بهزيستي استان هم که فقط زنان بی سرپرست را مورد حمایت قرار می دهد و حتما بايد طلاق بگيرم تا حمایت شوم."
ربيع تنها به حرفهايمان گوش ميدهد و هر از چند گاهي سرش را به معناي تائيد تكان ميدهد. لذت بردن او از شنيدن صحبتهاي افسانه را به راحتي ميتوان در چهرهاش ديد. افسانه قدرت تكلم بالايي دارد و با اينكه چشمها را نميبيند، ولي هنگام صحبت كردن زاويه چهره خود را تغيير ميدهد و سرش را به طرف مخاطبش ميچرخاند. با مهره های سیاه و سفید کارهای دستی زیبایی انجام داده؛ با تمركز مهرهها را ميشمارد و با مهرههاي سفيد و سياه بر اساس شمارش و به خاطر سپردن جاي آنها، به كار خود سليقه و شكل خاص و زيبايي ميبخشد.
افسانه وسط صحبتهايش نزديك تر ميآيد و با صداي آرام و به حالت پچپچ ميگويد: "زندگي در اين خانه خيلي سخت است. حشرات و جانوران موذي به راحتي وارد اتاق ميشوند و ما آنها را نميبينيم. مجبورم هميشه به در و دیوار خانه سم بزنم و به همین خاطر هم هميشه از بوي سم گيج هستيم. روزهايی که گرد و خاک می شود هم ذرات خاک وارد اتاق می شوند و حتی تنفس كشيدن را هم برایمان سخت می کند.
تور زيبايي كه بر روي سطل سيب زميني و پيازها قرار گفته توجهم را جلب ميكند. سليقه و هنر را در همه قسمتهاي اتاق ميتوان ديد. صنايع دستي زيباي افسانه آنقدر با ابتكار و هنر ساخته شدهاند كه گمان نميكنی اين همه هنر و سليقه کار فردی نابينا باشد. افسانه آهي ميكشد و ميگويد: "حيف كه همه هنرهاي دستيام را ندارم و بسياري از آنها را به بهزيستي اهدا كردم."
در اين خانه کوچک، اين هنرهای زیبا و آمیخته با فقر را تنها چشمان کوچک امين ميتواند ببيند. امين، مادر و پدر نابيناي خود را هم ميبيند ولي خود، ديده نميشود؛ به تئاتر علاقه دارد و دوست دارد برای پدر و مادرش نقش بازی کند و آنها او را ببینند. او حتی نميتواند نقاشيهاي كودكياش را به آنها نشان دهد.
افسانه
برخلاف مادران ديگر كه از تعريف و تمجید ديگران نسبت به فرزند خود لذت ميبرند،
از اين موضوع هم لذت ميبرد و هم رنج؛
تصور كارهاي زيباي امين خوشحالش ميكند و حسرت نديدن آنها آزارش ميدهد. از چشمان زيباي امين كه ميگوييم پدرش لبخندي
ميزند و ميگويد: "من نابینای مادرزادي نبودم، در سه سالگي نابينا شدم؛ مرا
چشم زدند! ولي حالا چيزي از دنيا و و رنگهايش يادم نميآيد. حالا ديگر امين چشمها
و همه دنياي من است؛ با او ميبينم و زندگي ميكنم." ربيع وسط حرفهايش با
مهارت تمام سيگاري دود ميكند و به سمت انبار گاراژ می رود؛ اشاره ميكند و ميگويد:
"امين براي درس خواندن در اين تك اتاق معذب است و حتي اين انبار را هم به ما
نميدهند. پر از آشغال است ولي ميگويند همين یک اتاق براي شما كافي است."
ربیع، افسانه و امین را می گذاریم و می رویم؛ از خانه کوچک و آرام آنها به خیابان های شلوغ و پرنور شهر می رسیم؛ خیابان هایی با ساختمان های بلند و مغازه هایی با ویترین های رنگارنگ؛ در و دیوار شهر گاهی چشم آدم را می زند و دوست داری برای لحظه ای هم که شده چشم بر همه آنها ببندی و آرام بگیری.