او نقل شیرین هر مجلسمان بود . از خوشروئی و مزاح های بیادگار مانده اش در
جبهه و مسجد روحیه می گرفتیم . هر جا می گذاشت شور و نشاط و عشق و دوستی
بهمراهش بود .
آنقدر شادان و پر انرژی بود که هیچگاه فکر جدی درباره اش به ذهن خطور نمی
کرد اما در جبهه نبرد جدی تر از همیشه بنظر می رسید و در حین انجام وظیفه
به همه کمک میکرد .
شبی دلم خیلی گرفته بود و بعد از پست شبانه بازمی گشته و خوابم نمی برد
مشغول قدم زدن بودم نزدیک اذان صبح بود که صدای زمزمه اش گوش جانم را
نوازش داد .
به دنبال صدا گشتم او را دیدم که اشک پهنای صورت مهربانش را فرا گرفته بود و
در حال خواندن نماز شب بود . باورم نمی شد اوکه برای نماز شب و عبادتهای
خاص بچه ها ، سربه سر همه می گذاشت خودش نماز شب میخواند و هیچکس نبود تا
سربه سرش بگذارد !
او نمونه کاملی از عشق و ایثار و صفا بود . او عاشق امام عزیزامت بود . در
آخرین مصاحبه ای که قبل از عملیات کربلای 5 داشت گفت : هدفم از آمدن به
جبهه یاری رساندن به امام عزیزمان است .
وقتی امضای یادگاری از او می گرفتی همیشه زیر امضایش حروف ش . آ . ا . ا (
شهید آینده اسلام انشاالله ) به چشم می خورد ! زیرا می دانست در کاروان
یاران شهید جایگاهی دارد .
وداع سختی با هم داشتیم . برای خداحافظی و حضور در عملیات کربلای 5 به
منزلمان آمد . من که هنوز در بستر مجروحیتهای عملیات کربلای 4 بودم و نمی
توانستم شدت گریه ام را کنترل کنم ... شهرام تروخدا مراقب خودت باش . دلم
راضی نمی شد او برود و من نتوانم او را همراهی کنم !
او که میدانست درد من چیست و دوباره شروع کرد به مزاحهای همیشگی دوست
داشتنی اش . میگفت نگران نباش من کارهائی در جبهه می کنم که شهید نشوم !
هواسم هست نگران نباش .
باصدای گریه ها ، مادرم هم آمد . گفتم شهرام دارد برای عملیات می رود و من
نمیتوانم ! مادر دست بدعا برداشت و همانند همیشه همه بچه های رزمنده را
قلبا دعا کرد و برای سلامتی شهرام هم همینطور ... او رفت اما دل و جانم را
با خود برد .
ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود ...
در آن شب های وحشتناک عملیات کربلای 5 که از هر سو آتش گلوله ها بر زمین
شلمچه می بارید او برای استراحت از پست شبانه به سنگری رفته و استراحت
میکرد که صدای زوزه گلوله توپی بگوش رسید و سنگر بر سرش آوار شد .
حاج مهدی می گفت : هیچ وقت دست و پا زدن و جان دادن او را در زیر آوار سنگر فراموش نمی کنم ...
متاسفانه آنقدر آتشباری دشمن شدید بود که همسنگران نتوانستند او را یاری
نموده و از زیر آوار سنگر خارج نمایند . با مظلومیت تمام زیر آوار سنگر
ماند و آنقدر دست و پا زد تا به شهادت رسید .
آری او عزیز شیرین زبان بچه های مسجد ابالفضل (ع) شهید بلند مرتبه شهرام
صفائی بود که به هنگام شهادت همچون حضرت قاسم ابن الحسن(ع) دست و پا زد و
سربه زانوی مولایش اباعبدالله الحسین(ع) نهاد و رفت . . .
همیشه داغدارش ... منم
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست...