دریکی از خیابان های دزفول دست فروشی میکنم تا بتوانم مخارج خود وپسرم که همه زندگی من است را در بیاورم
بارها وبارها از کنارش رد می شدم زنی آرام وصبور به نظر می رسید و همیشه لبخند بر لب داشت .گاهی اوقات هم زمانی او را میدیدم که کنار لباسهایی که میفروخت پسرکی کوچک نشسته بود و او مشغول درس دادن به او بود.
چه در سرما چه در گرما همیشه او را میدیدم که مشغول فروختن پوشاک بود تا اینکه تصمیم گرفتم با او مصاحبه ای داشته باشم وازخودش به عنوان یک زن سخن بگوید. او اندکی با تامل قبول کرد که با اوصحبت کنم.او خودش را اینگونه معرفی میکند و از تلاشش برای زندگی میگوید.
اسمم نجاته است اهل خوزستان هستم از کودکی در لبه مرز زندگی کرده ایم. اهل فکه هستم در زمان جنگ به شهر شوش آمدیم.۵سالم بودکه به پایم ترکش اصابت کرد وبعد از آن زخم هایی در پایم پیدا شد وآن زخم ها تبدیل به عفونت شد به دنبال آن عفونت پایم شدید شد ودکترها تصمیم گرفتند برای جلوگیری از انتشار عفونت پایم را در سن هفت سالگی قطع کنند.بعد از قطع شدن پا با وجود مشکلات بسیار به زندگی ادامه دادم.دو خواهر و یک برادر دارم که بسیار دوستشان دارم و رابطه ما با هم خوب است ولی به خاطر شرایط زندگی از یکدیگر فاصله داریم.از سن ۹ سالگی شروع به کار کردم وخیاطی را یاد گرفتم وشروع به خیاطی کردم که تا به امروز ادامه داشت تا اینکه بیماری به سراغم آمد والتهاب تمام بدنم را خصوصا دست وپاهایم را گرفت ودیگر نتوانستم خیاطی کنم و پزشکان هم اظهار کردند که نمیتوانند برای من کاری کنند.هنوز که هنوز هست پایم زخم میشود ومدام عفونت دارد ولی با تمامی مشکلات به زندگی امیدوارم .
در سن ۳۰سالگی با یکی از اقوام دور خودم ازدواج کردم واز این ازدواج صاحب یک پسر بنام علی هستم. بنا به شرایطی که وجود دارد پدر علی در زندان به سر میبرد ومن نان آمور وسرپرست خانواده هستم ودر یکی از خیابان های دزفول دست فروشی میکنم تا بتوانم مخارج خود وپسرم که همه زندگی من است را در بیاورم.علی در کلاس اول درس میخواند چون خود توانایی ندارم با این شرایط به دنبال او تا مدرسه بروم او با پای پیاده هر روز بعد از مدرسه پیش من می آید وتا شب کنار من می ماند .هر روز صبح من وعلی و ویلچری که هر روز همراهم هست به بیرون از خانه می آییم وساعت ۸ شب به منزل بر می گردیم.من زندگی وپسرم را دوست دارم وبرای پیشرفت پسرم تمام تلاش خود را هم خواهم کرد وبه زندگی امید وار هستم.

آن روز از نجاته خداحافظی کردم اما تصمیم گرفتم خانه اورا پیدا کنم واز نزدیک زندگی اورا ببینم ساعت ۸/۳۰ شب بود بالاخره با پرس وجو منزل اورا پیدا کردم .علی پسرک کوچک درب منزل را بر روی من گشود ووقتی اجازه ورود گرفتم صدای نجاته را شنیدم که صدای مرا شناخت ومرا به منزل فرا خواند .او روی زانوهایش به استقبال من آمد چرا که اوبخاطر قطعی یک پا وفلج وبی حسی پای دیگرش توان بلند شدن را نداشت .وارد اتاق ها که شدم تنها چیزی که نظرم را جلب کرد ریخت وپاش وسایل بود واو برای من تعریف کرد بعد از نبود شوهرم دیگر توان ندارم وباسرعت بسیار کمی وبا کشیدن خود روی زمین میتوانم جمع وجور کنم .آن شب علی شام خودش را خورد وباز مادر شروع کرد به درس دادن او و کاملا میشد محبت را در چشمان این مادر دید .در پایان نجاته برای من گفت گرچه زندگی من اینچنین است ولی ما باهم خیلی خوش هستیم وهمدیگر را دوست داریم فقط امیدوارم مشکل شوهرم حل شود واو به زندگی برگرددوبتواند مثل روزهای گذشته کمک حال زندگی باشد .نجاته با تمامی این مشکلات لبخند برلب دارد. او امیدوار امیدوار است…
مرجع / دزنا 24
بیایید تا دست در دست همدیگر بگزاریم و با همدلی لبخند را بر لبان این شیر زن و فرزندش بیاوریم قبل از این که دیر شود
جراحاتی که بروی دست و پای این خانم بوجود می اید عوارض همان ترکش و جنگ است
کمک کردن به این خانم بسیار بهتر است تا به همسایگان عزیزمان (عراق - سوریه - افغانستان و ....) است