مهران رجبی گفت: یکی از آرزوهای من این است که بروم در کنار حزبالله
لبنان بجنگم و شهید شوم. همیشه هم به همسرم میگویم من بالآخره یک روز
میروم. دلیرترین آدم روی زمین را سیدحسن نصرالله میدانم.
به
گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس، مبالغه نیست اگر اهالی سینمای کشور را از
دورترین گروههای اجتماعی نسبت به ارزشهای انقلاب اسلامی بدانیم و برای
اثبات این مسئله تقلای زیادی لازم نیست؛ اما وجود نمونههایی مانند مهران
رجبی در سینما که انگشتشمار هم هستند تا حدودی مایه دلگرمی است. هیچ کس
نمی تواند ارزشهای هنری و توانمندیهای بازیگری مهران رجبی را انکار کند.
نفوذ رجبی در سینما و تلویزیون بیش از آن است که مطابق میل برخی
سینماگران، بتوان شرش را کم کرد. او با صراحت و روراستی در میان اهالی
سینما از گذشته خود با افتخار یاد میکند و کمترین ابایی ندارد که به
انقلاب و جنگی که در آن حضور مستقیم داشته است ببالد و پیشنهاد بازی در
فیلم بهمن قبادی را با ادبیات مزاحآلودِ خود رد کند و در عین حال آرزو
داشته باشد که در کنار نیروهای حزب الله لبنان بجنگد و بهشهادت برسد.
راستش
را بخواهید، پس از این گفتوگوی مفصل با مهران رجبی به جمعبندی جالبی
رسیدم که خیلی هم به آن اعتقاد دارم. ایشان به هیچ وجه یک هنرپیشه نیست.
مختصات شخصیتِ آقای رجبی هیچ قرابتی با هنرپیشهها ندارد. او یک معلم شوخ
و شنگ حزباللهی است که خدا این استعداد را در وجودش قرار داده است تا
مقابل دوربین جادویی سینما، همه را به تحسین وادارد.
آنچه میخوانید بخش دوم و پایانی گفتوگوی اختصاصی فارس با مهران رجبی است که مطالعه آن را به همه علاقهمندان توصیه میکنم:
*فارس: در فعالیتها و مبارزاتی که میکردید ترس برخورد با شهربانی یا ساواک را نداشتید؟
*رجبی:
نه، چون ضمن مبهم بودن، ماجرا برایمان لذتبخش هم بود. دبیرستان را تعطیل
میکردیم و میریختیم در خیابان. فعالیتهای ما در حد عوام بود. چون
خوشخط بودم، دیوارنویسی هم میکردم. بهخاطر خط خوشم اطلاعیههای روستا
را من مینوشتم برای همین وقتی بر در حمام نوشتم "مرگ بر شاه"، همه
فهمیدند.
*فارس: خانوادهتان با فعالیتهای شما مخالفت نمیکردند؟
*رجبی:
مردم روستا به خاطر وجود ساواک نسبت به همه غریبهها بهشدت خویشتندار
بودند. پدر من هم همینطور بود و زیاد میگفت: مراقب خودتان باشید. ایشان
هم بهخاطر پیش زمینههایی که دایی ایجاد کرده بود با حکومت خوب نبود. از
طرفی هم سه پسرش سرمایههایش بودند و به ما خیلی سفارش میکرد در مبارزات
شرکت نکنیم ولی اگر کسی از ما شکایت میکرد که کار انقلابی میکنیم پدرم
از ما طرفداری میکرد. موقع جنگ هم وقت رفتن با ما روبهرو نمیشد و حرفی
نمیزد و بغض داشت. نه خداحافظی میکرد و نه منع میکرد.
*فارس: از معلمهایتان کسی را بهخاطر دارید که روی شما تاثیر گذار بوده باشد؟
*رجبی:
بله، معلم کلاس اولم که بعداً جزو دراویش شد، ایشان برای ما گیتار میزد و
خیلی برایمان جالب و عجیب بود و آقای بهنام معلم دوران دبیرستانم که خیلی
روشنفکر و انقلابی بود و ما را تشویق میکرد در راهپیماییها شرکت کنیم.
در سال ۵۳-۵۴ معلم زن هم داشتیم که وضع ظاهری بسیار بدی داشتند در حالی که
همه دانش آموزان هم پسر بودند. البته در روستا معلم اینچنینی نداشتیم.
*فارس: روز ورود امام به ایران کجا بودید؟
*رجبی:
همه مردان ده به همراه احمدعلی محمدی که یک خاور داشت، رفتند بهشتزهرا
که پدرم هم با آنها رفت. ما هم رفتیم منزل خاله و از تلویزیون تصاویر ورود
ایشان را نگاه کردیم. پدرم میگفت: من تا ۲۰ متری امام هم رسیدم و تا
اواخر عمرش هم هر وقت فیلم آن روز پخش میشد، دقت میکرد که خودش را
ببیند.
*فارس: دیدار ایشان هم رفتید؟
*رجبی: بله، دوم
دبیرستان بودم که از طرف دبیرستان ما را بردند قم دیدار امام که من از
نزدیکترین فاصله که حدود ۱۰ متر بود ایشان را دیدم. اولین باری بود که
رفته بودم قم و خیلی هم تشنهام شده بود. با دوستم یک منبه آب پیدا کردیم
و فوری شروع کردیم به خوردن که متوجه شدیم چقدر شور است. به دوستم گفتم
امام بنده خدا چطوری اینجا زندگی میکند؟ ما بچه کرج بودیم و همش
آبمعدنی خورده بودیم بههمین دلیل تحمل شوری آب برایمان خیلی سختتر بود.
*فارس: از روز ۲۲ بهمن چیزی به یادتان مانده؟
*رجبی: بله،
من ۱۷ ساله شده بودم. روز ۲۲ بهمن یکی از اهالی روستا به نام "هادی اعرج"
که صاحب ۵ فرزند بود در درگیری با شهربانی به شهادت رسید. بعداً ۲ نفر از
عوامل شهربانی که باعث کشته شدن این افراد شده بودند اعدام شدند. یادم
میآید یک نفر از اهالی در درگیریهای آن روز جوگیر شده بود و از هیجان
زیاد شعاری ضد انقلاب میداد که حواسش نبود، نزدیک بود مردم او را بکشند.
بیچاره خودش کپ کرده بود و از عکسالعمل بقیه فهمید اشتباه شعار داده.
الآن هم اسم مدرسه "واریان" به نام شهید هادی اعرج است.
*فارس: بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟
*رجبی:
من وارد کمیته نشده بودم، چون سیستم من با کارهای رسمی نمیخواند. کمیته
آداب خاصی داشت و دقیق بود. به قول معروف هذا منبر هذه مسجد بود. موقع
کاندید شدن بنیصدر برای ریاست جمهوری رفتم در ستاد انتخاباتی او. مسئولان
آنجا پرسیدند چه کسی خطش خوب است؟ من هم که دیدم کسی چیزی نگفت گفتم: من.
مرا بردند داخل یک اتاق ۳×۴ و یک پارچه بزرگ پهن کردند، گفتند میخواهیم
بنویسیم "ستاد انتخاباتی رئیس جمهور بنیصدر". تاکید کردند کلمه رئیس
جمهور بزرگ باشد که از ۵۰ متری پیدا شود. خیلی دوست داشتم پارچهنویسی
کنم. وقتی هم دستم را بردم بالا و گفتم من میتوانم از همان لحظه اضطراب
شدیدی گرفتم. گفتم خدایا چه غلطی کردم من تا حالا پارچه ننوشتم. با کلی
این دست و اون دست کردن شروع کردم و یک رئیس نوشتم. بیکار هم زیاد بود،
همه ایستاده بودند، من را نگاه میکردند و میگفتند: به به. البته
میدانستم چون قبلاً خوشنویسی کردهام قطعاً از اینها بهتر مینویسم ولی
فکر نمیکردم آنقدر خوب شده باشد که اینها اینطور به به کنند. بعد از آن
روز از من خواستند از فردا بروم ستاد برای پارچهنویسی. یادم هست آن روزها
از بس نرفتم مدرسه آن سال رد شدم. بنیصدر لعنةالله علیه پارچهنویسیهای
مرا حروم کرد و رفت! (با خنده) بعد از آن هم در بسیج کرج فعال شدم و
کارهای فرهنگی میکردم.
*فارس: هنگام شروع درگیریهای قبل از جنگ، در کردستان شرکت داشتید؟
*رجبی:
نه، آن روزها قضیه گنبد بهوجود آمده بود و من دلم میخواست بروم آنجا
خصوصاً اینکه یکی از بستگان ما که بچه انقلابی بود دادستان آنجا شده بود.
دلم میخواست بروم پیش او اما شرایط زندگی اجازه نداد.
*فارس: اولین دفعهای که اسلحه دست گرفتید کی بود؟
*رجبی: اوایل پیروزی انقلاب در بسیج مستضعفین آموزش نظامی میدیدیم و اولین بار در همانجا بود که اسلحه دست گرفتم.
*فارس: چه طور متوجه شدید جنگ شده؟
*رجبی:
با دوستم آقای رضا صفری رفته بودیم مشهد. یادم هست پولمان هم تمام شده بود
و نمیتوانستیم برگردیم. نفری ۵۰ تومان پول بلیط را گذاشته بودیم کنار و
دیگر پول نداشتیم. یکبار آنقدر گرسنه بودیم که رفتیم از یک میوه فروشی
خربزه کش رفتیم. درست آخر شهریور ۵۹ بود. این کار برایمان سخت بود ولی
واقعا گرسنه بودیم. چون به خاطر جنگ ماشین نبود و ما مجبور شده بودیم چند
روز بیشتر بمانیم. رضا فروشنده را مشغول کرد و من کش رفتم.
*فارس: از اولین حضورتان در جبهه بگویید؟
*رجبی: اولین عملیاتی که شرکت کردم یادم هست در پادگان ۹۹ زرهی اهواز
بودیم. گفتند چه کسی دوست دارد خط شکن بشود. من هم نمیدانستم خط شکن یعنی
چی؟ ۱۵ نفر از کرج رفته بودیم که همگی دستمان را بردیم بالا. گفتند
میدانید خط شکن یعنی چه؟ گفتیم اشکال نداره هر چه باشد ما میآییم. ما را
بردند در دانشگاه انرژی اتمی اهواز و دو هفته آموزش نظامی دادند. بعد
دیدیم ۲ اتوبوس آمد، گفتند سوار شوید برویم، اما نگفتند کجا، ما هم
نپرسیدیم . رفتیم قسمت دیگر پادگان در سالنی که نقشه عملیات را نصب کرده
بودند. یک آقائی آمد و عملیات را توضیح داد که منطقه عملیاتی کجا و چگونه
است و هر گردان از کدام طرف باید برود. با ماشین سوار شدیم و رفتیم
سوسنگرد. رفتیم خط سوم . آنجا وقتی صدای اولین خمپاره را شنیدیم برق از سه
فازمان پرید. به دوستم گفتم اینا چیه؟! عجب خرهایی هستند. اینا چیه شلیک
میکنند؟
۱۲شب رفتیم خط اول. همه آماده بودیم. ۳ گروه ۴۵ نفره بودیم .
گفتند باید بروید خط عراق را بشکنید. برای شب فسنجان گرم آوردند داخل
پلاستیک که خوردنش خیلی در آن شرایط به ما مزه داد. نمنم بارانی هم زده
بود و زمین گل بود و باعث شده بود پوتینهای ما سنگین شود. عراقیها خواب
بودند اما تک تک تیری توی تاریکی میزدند تا اینکه پشت سری من که بچه
اصفهان بود تیر خورد به شکمش. دیدم که افتاد، ایستادم و بالای سر او بودم
که جان داد و به شهادت رسید. پلاکش را گذاشتم توی جیبش و با ترس زیاد
ادامه دادیم. اما خدا میداند هیچ کس حرف برگشت نمیزد. البته بعضیها تیر
میخوردند و باید میرفتند عقب. یکسریها که کمی میترسیدند به تیرخورده
ها میگفتند خوش به حال شما که تیر خوردید(با خنده).
یک ساعت و نیم راه
رفتیم تا رسیدیم و خط عراق پیدا شد. عراقیها متوجه شدند و شروع کردند به
تیراندازی زیاد. آقای عندلیب آرپیجیزن بود و من تک تیرانداز و بیسیمچی
و دائم کنار فرمانده بودم. شهید عندلیب جاساز شد و وقتی که گلوله را زد،
خودم دیدیم یکی از عراقیها که رکابی هم تنش بود نصف تنش پرید و افتاد روی
مین و منفجر شد. کاملا این صحنه به وضوح مثل یک فیلم از جلوی چشمهایم
گذشت. بعد عراق به بوتهای که شهید عندلیب در آن بود حدود ۳۰۰ تیر زد که
ایشان هم به شهادت رسید. علی اصغر عندلیب شهید شد. در جلسه توجیهی گفته
بودند اگر به میدان مین برخورد کردید و جنازه شهید آنجا بود پایتان را
بگذارید روی جنازه و نگویید شهید است گناه دارد. حالا ما خورده بودیم به
میدان مین، در آنجا تعدادی جنازه عراقی و شهدای خودمان بودند که با دیدن
این صحنه لحظهای مکث کردم ولی دوباره به راه ادامه دادم و خود را به
خاکریز رساندم و خط را گرفتیم. ساعت ۱- ۲نصف شب بود. تا صبح ۲۶ کیلومتر
راه رفتیم تا رسیدیم به بستان.
فرمانده ما آقای بابائی از بچههای
اصفهان بود. به همراه بیسیمچی و فرمانده که سرک میکشیدیم آن طرف خط، سه
عراقی را دیدیم که داشتند پاسوربازی میکردند. اسم شب ژاله و ژیان بود.
چون عربها "ژ" ندارند تلفظ این کلمات برایش سخت بود. نماز صبحمان را در
دویدن خواندیم و صبح رسیدیم به پلی در شهرستان. آن طرف پل ما بودیم و آن
طرف دیگر شهر بستان بود. ۲۴ نفر بودیم که رسیدیم آنجا و بقیه از بین رفته
بودند. پخش شدیم در اطراف و تا غروب درگیری داشتیم. شهید لطفی و شهید
محمدحسین آسارایی از دوستانم بودند که آنجا شهید شدند. محمدحسین تیر خورده
بود به چشمش و شهید شده بود. لحظات سختی بود. تانکهای عراقی را میدیدیم
اما ما چیزی نداشتیم و مهمات مختصری بود. کامیونی آنجا بود که گفتیم این
کامیون را برسانیم به دهانه خط تا عراقیها مشغول آن شده و ما آنها را
بزنیم. راننده کامیون یک عراقی بود که کشته شده و بیرون افتاده بود. قرار
شد یکی از بچهها برود و کامیون را بندازد روی دنده تا حرکت کند به سمت
دهانه. نمیدانم تیری به کجای این ماشین خورد که ماشینی که خاموش ولی روی
دنده بود شروع کرد به حرکت و رفت و سمت پل و خاموش شد. این واقعا مدد الهی
بود.
سه روز آنجا مانده بودیم. من و دوستم جعفر خودمان را رساندیم آن
طرف که مهمات بیاوریم، رفتیم اما نمیتوانستیم برگردیم. گلوله پشت گلوله
میآمد و ما زور نداشتیم مهمات را بیاوریم. قرار شد جعفر مهمات را ببرد.
دیدم گلوله میخورد ولی به تنش اصابت نمیکرد. متوجه شدم لابهلای درختها
تیراندازی میشود من هم با کلاش در دستم آن عراقی را زدم و افتاد. دومی هم
خودش را انداخت. ماجرا تمام شد تا اینکه شب یکی از عراقیها خودش را
انداخت این طرف خط ما و گفت: دخیل یا خمینی... ترکی بلد بود وقتی ما را
دید گفت: شما همین چند نفرید؟! ما فکر کردیم شما زیاد هستید. زود دهانش را
بستیم تا یک وقت اعلام نکند اینا ۱۶ نفر هستند. با بیسیم به عقب اطلاع
دادیم که ما یک اسیر عراقی را گرفتیم.
از فرماندهی ما را دعوا کردند که
الآن چه وقت اسیر گرفتن است و دردسر میشود. اسیر عراقی گفته بود ما ۶۰۰-
۷۰۰ نفر هستیم. ما تعدادی اسیر گرفتیم و تعدادی هم در هور العظیم غرق
شدند. روز چهارم ۲۵۰ نفر عراقی به تدریج بودند.من از بسیجیهای۳ ماهه بودم
که فقط موقع عملیات میرفتم منطقه. بقیه روزها هم دانشگاه میرفتم. موقع
عملیاتها در بسیج حاج عبد الوهاب فرمانده ناو گردان موقع عملیاتها سر
بسته میگفت: الان موقع رفتن به جبهه است و ما متوجه منظورش میشدیم.
یکسره در بسج بودیم و کمتر به خانه می رفتیم.
*فارس: چطور میتوانستید هم درس بخوانید و هم به جبهه بروید؟
*رجبی:
من از جمله آدمهایی هستم که تا ۱۰ سال بعد از انقلاب پوتین از پایم
درنیامد. از سال ۱۳۶۳ که وارد دانشگاه هنرهای زیبای دانشگاه تهران شدم. در
رشته گرافیک تا مقطع فوقلیسانس ادامه تحصیل دادم، در این مدت تا پایان
دوره لیسانسم پوتین و لباس جنگ را از تنم در نیاوردم. دائم دوستانم
میگفتند بابا بده همه میگویند با سهمیه آمده اما من میگفتم عیب نداره.
به دوستانم میگفتم اگر کسی خارج از سهمیه بیاید دانشگاه زودتر وارد
میشود تا سهمیه. آن زمان آن طرف خلوت تر بود. (باخنده) همه تاریخهایی را
هم که از دانشگاه مرخصی میگرفتم موقع عملیاتها بود.
*فارس: پدر و مادر موقع رفتن به جبهه مخالفت نمیکردند؟
*رجبی:
نه، فقط مادرم یک فیلم خاص خودش را بازی میکرد. مثلاً هر وقت که ما
میخواستیم برویم جبهه دستش الکی پرت میشد این طرف و آن طرف، میگفت عصبی
میشود. میفهمیدیم نمایش است میگفتم باز چی شده؟ میگفت: ننه جان،
مهران، خودش اینجوری میشه. پدرم هم سکوت میکرد و این عملش نشانه رضایت
بود. در این دوران هیچگاه من را نبوسید.
*فارس: اولین بار در چه عملیاتی شرکت کردید؟
*رجبی:
آذر ۶۰ بود در عملیات طریقالقدس که اولین عملیات گسترده بود که خبر فوت
علامه طباطبایی را هم آنجا شنیدیم. آقای محسن رضایی هم آمد بین رزمندگان
سخنرانی کرد و سعی داشت به بچهها روحیه بدهد.
*فارس: در جنگ موقعیتی پیش آمد که خیلی بترسید؟
*رجبی:
بله، در خط چزابه بودیم که عراق به ما مسلط بود. ما بعد از ۹ روز از
عملیات بستان آمده بودیم چزابه، چون نیرو در آنجا کم بود. ما را بردند
آنجا. اوضاع خیلی وحشتناک بود. ۳ روزی که در چزابه بودم واقعا جز
وحشتناکترین روزهای جنگ بود. حتی از خط شکنی هم بدتر بود. آنجا در یک
چاله پنهان میشدیم و هر لحظه منتظر مرگ بودیم. با دوستم جعفر هر کدام
رفتیم داخل یک سنگر. من چون کاپشن نداشتم رفتم داخل چادری که دیدم یک نفر
خوابیده و من کنارش تا صبح خوابیدم، صبح فهمیدم آن بنده خدا شهید بوده. یک
روز تا غروب عراق خمپاره میزد صدای خمپاره ۱۲۰ طوری است که آدم بمیرد
بهتر است چون خیلی صدای وحشتناکی دارد. من گاهی به دوستانم میگفتم ما که
دشمن هستیم هیچی، اما خودشان سر درد نمیگیرند؟! یکی از رزمندهها به شوخی
میگفت: عراق به افغانیها کنترات پول میدهد تا مثلا در یک ساعت فلان عدد
خمپاره بزنند.
*فارس: تلخترین خاطرهتان از جنگ چیست؟
*رجبی:
شهادت دوستم آسارایی بود. خانوادهاش را میشناختم و وقتی تیر خورد داخل
چشمش و به شهادت رسید به یاد مادرش افتادم که چطور بهشان خبر بدهم.
*فارس: شهدای روستایتان چند نفر بودند؟
*رجبی: ۱۲ نفر. حسین مدنی - ولی الله - کامران رجبی و قاسم کوچکی کسانی هستند که نامشان را به خاطر دارم.
*فارس: خاطرهای از روزهای جنگ برایمان تعریف کنید.
*رجبی:
من در لشگر سید الشهدا ناو گردان بچههای کرج بودم واحد آبی لشگر. وقتی در
بسیج شهر کرج بودم یک روز گروهی آمدند و گفتند ما نیرو میخواهیم که قایق
رانی خوب بلد باشند. قرار بود بچهها را با هواپیما اعزام کنند منطقه. چون
صحبت از اعزام با هواپیما شد برای همه جالب بود و اسم نوشتیم. حتی چند
نفری هم که اهل جبهه نبودند ثبت نام کردند. ما را بردند لانه جاسوسی و
آماده شدیم. اول با ماشین رفتیم کرمانشاه، بعد ایلام و ... اما خبری از
هواپیما نبود. دو ۳ نفری که به خاطر هواپیما آمده بودند قافیه را باختند.
در منطقه چادرهایی زده بودند که ما ۳ روز در آن جا بودیم. ماشینی آمد، من
و آقای صفری یکی از بچهها به نمایندگی از بقیه رفتیم طرف چادر فرمانده و
برایمان توضیح داد که قرار است عملیات شود. اسم گردان ما را هم گذاشتند
شهادت. گفتیم باشد اما دو نفر از ما دوست ندارند بیایند و قرار شد آنها را
بفرستند عقب، همگی با یک تویوتا رفتیم دالاهو و اسلام آباد غرب.
ظهر
رسیدیم شیخ صالح، ستاد پیش مرگان کرد. همهشان تفنگ برنو داشتند و کرد
بودند. بعد ما را بردند روستای آن طرف تر داخل یک سوله که برای
دیدهبانها بود. آن شب دیدیم ۵ موتور قایق مدل ۴۸ آوردند که قایقها را
پنهان کرده بودند. حاج عباس کریمی آمد پیش ما که بعدا فهمیدیم او کیست؟ به
ما گفت: من بررسی هایم را کردم شما چه پیشنهادی دارید و ما گفتیم باید
قایقها عوض شوند که او گوش کرد حتی به من گفت: ما به سرعت زیاد نیاز
داریم و به همین خاطر همین الان میتوانیم شما را با هلی کوپتر بفرستیم سد
کرج که قایق بیاورید و اصلا نگران چیز دیگری نباشید. گفتیم باید موتور آب
بندی شود و الا صدا میدهد.
پروانه ها را باز کردیم و در یک بشکه روشن
کردیم و چند باک بنزین سوزاند تا آب بندی شد. قطعات موتور را با اسب منتقل
کردیم. روز بعد مونتاژ کردیم و عملیات آماده شروع کردن بود. حاج عباس گفت:
در این رفتن برگشتنی نیست. موقع شروع عملیات فهمیدیم عملیات لو رفته و همه
زحمات ما به هدر رفت و برگشتیم. به خاطر ناراحتی از لغو عملیات با ۱۲ نفر
از بچهها تصمیم گرفتیم ریش پرفسوری بگذاریم و ناراحتی خود را این طوری
نشان دادیم. البته بعضی ها نصیحت می کردند که این کار خوبی نیست.
*فارس: خبر قطعنامه را کجا شنیدید؟
*رجبی: سر حوض خانه ماهی گرفته بودم داشتم پاک میکردم که خبرش را شنیدم. حالم خیلی بد شد، به غیرتم برخورده بود.
*فارس: از دوستان سینما گر کسی با شما در جنگ شرکت داشت؟
*رجبی:
بله. یک ماه در عملیات فاو به همراه سید رضا میرکریمی (کارگردان) بودم. ما
با هم از دوران دانشجویی دوست بودیم. از طرف دانشگاه رفتیم برای کارهای
فرهنگی و رزم نداشتیم. برای عملیات مرصاد در کرج بودیم که خیلی دوست داشتم
شرکت کنم اما یادم هست که در رادیو اعلام کردند نیرو به اندازه کافی هست و
کسی مراجعه نکند نیازی نیست.
*فارس: فوت امام را به یاد دارید؟
*رجبی:
بله. سال سوم دانشگاه بودم که سوار اتوبوس شدم بروم دانشگاه. داخل اتوبوس
خبر دار شدیم و همه گریه میکردند. برگشتم واریان و روی تنها قایق روستا
یک عکس امام را چسباندم و زیرش نوشتم "امام! رفتنت دنیا را تیره و تار و
آخرت را روشنایی بخشید."
*فارس: کی ازدواج کردید؟
*رجبی:
سال ۶۹ در سن ۲۹ سالگی . ازدواجم کاملا عملیاتی بود. من در آموزش و پرورش
کار میکردم که یکی از همکارانم گفت: چرا زن نمیگیری؟ بیا خانم کیا
همکارمان را بگیر و من هم فورا قبول کردم و در عرض یک هفته رفتیم
خواستگاری. الان هم ۳ فرزند داریم به نام زهرا که دانشجوست، سارا که سوم
راهنمایی است و علیرضا که ۷ ساله است. با همسرم هم بسیار تفاهم داریم و
زندگیمان خوب است.
*فارس: چطور وارد سینما شدید؟
*رجبی:
هنگام فیلمبرداری مدرسه بچههای همت بود. سید رضا میر کریمی (کارگردان) در
موردش با من صحبت کرد و گفت: ما باید ۴ ماه شمال باشیم. با ما بیا برویم
منشی صحنه شو تا با بودن تو که شوخ طبع هم هستی به ما خوش بگذرد. من هم
پذیرفتم و ۱۰ روز به من منشی گری صحنه را آموزش دادند که یاد هم نگرفتم.
در صحنهها لباس بازیگر عوض می شد و من نمیفهمیدم. نقش ناظم در آن فیلم
قهر کرد که به همین خاطر رضا گفت: نقش ناظم را هم تو بازی کن. هر چه
میگفتم من نمیتوانم او اصرار میکرد. گفت: کاری نداره همینطور که هستی
صحبت کن. نقشش هم خیلی زیاد بود اما کارگردان از من راضی بود. بعد هم فیلم
بعدی که بازی کردم کاندید جایزه نقش مکمل شدم که البته جایزه جشنواره را
نبردم.
*فارس: شما که بازیگر نبودید، رشد بازیهای شما به چه دلیل بود؟
*رجبی:
بازی های من خوب دیده شد. یک نقدی ایرج کریمی برای من نوشت که خیلی خوشم
آمد. نقدی که ایرج کریمی نوشت عنوانش "بازیگر نابازیگران" بود که تذکر
داده بود به بازیگران حرفهای که اگر خوب بازی نکنند یکی مثل فلانی میآید
و جای شما را میگیرد. بعد از زیر نور ماه به گفته خود داوران و برخی
سینماگران که گفتند جایزه جشنواره را باید به تو میدادند ولی چون نقشت
روحانی بود و حساس بودی انتخاب نشدی ولی منتقدین مجله فیلم که رای دادند
من ۱۴ رای داشتم و دومین بازیگر ۵ رای گرفت. بعد از آن پیشنهادها برای
بازی زیاد شد. تا الان که برای یک و نیم سال آینده وقتم کاملا پر است. حتی
به پیشنهاد ده نمکی هم برای بازی در اخراجیهای ۳ پاسخ منفی دادم. آقای
عیاری راجع به بازی من میگوید چیزی که در بازی او دیده میشود خالی بودن
بازی او از ژستهای بازیگری است. ایشان گفته است عدم حضور هنر بازیگری در
بازیهای وی دیده می شود و همین علت موفقیت اوست.
*فارس: نقش طنز را از کی به طور جدی شروع کردید؟
*رجبی:از سریال سه در چهار کار مجید صالحی.
*فارس: قبل از ورود به سینما چه شغلی داشتید؟
*رجبی:
من تا دو سال پیش دبیر گرافیک پیش دانشگاهی در آموزش و پرورش بودم که خودم
را بازخریدکردم. به خاطر بازیگری برایم مشکل بود تدریس کنم. خیلی هم سخت
باز خرید شدم چون آموزش و پرورش معلم فوق لیسانس را سخت از دست میدهد و
برای همین دادگاه اداری رفتم.
*فارس: از فرماندهان جنگ با کسی خاطره ای دارید؟
*رجبی:
بله. یک بار با شهید همت دیدهبوسی داشتم. اولین بار بود که میدیدمش.
خیلی کم حرف و باوقار بود. در عملیات کربلای ۴ دیدمش که نماز ظهر را هم با
هم خواندیم. اسم ایشان را قبلا شنیده بودم، آمده بود برای بازدید. چند
باری هم شهید عباس کریمی رادیده بودم. یادم هست روزی ایشان برای دلگرمی ما
گفت: ناراحت نباشید، دشمن یک بار نفر آخر را سر برید، یعنی میخواست بگوید
میتوانست بقیه را هم بکشد اما این کار را نکرده. از آن وقت به بعد هیچ کس
حاضر نبود جلوی چادر بخوابد. حاج علی فضلی را هم زیاد میدیدیم. شهید کلهر
را هم دیده بودم، ایشان بعد از مجروحیت یک ماهی در کرج زندگی میکرد به
خاطر آب و هوای آنجا که خیلی هم زجر میکشید و میگفت: در بیمارستان چون
خیلی ملاقاتی دارد اذیت میشود و بی خبر آمده بود کرج.
*فارس: نظرتان راجع به فیلمهای دفاع مقدس چیست؟
*رجبی: خودم خیلی از فیلمهای جنگی ایران لذت نمیبرم و به نظرم محتوای جالبی ندارند.
*فارس: بازیگری شما برای بچههایتان مشکل ایجاد نمیکند؟
*رجبی:
چرا. یک بار رفته بودیم حرم امام رضا. ۱۵۰ نفر دور من حلقه زده بودند و
گردن من را میکشیدند. خادمی که آنجا بود فهمید من دارم خفه میشوم گفت:
خجالت بکشید، حرم امام رضاست و من را از جمعیت جدا کرد. برد داخل اتاق
خودشان و به مردم گفت: از یک در دیگر فرستادیمش رفت. یک ساعت و نیم من در
اتاق نشستم. با خانواده جلوی در طبرسی قرار گذاشته بودم و آنها معطل
بودند. دو تا از خادمها من را رساندند به خانواده تا دیدم دوباره چند نفر
دارند می آیند سراغم چادر دخترم را سرم کردم و رو گرفتم و رفتم بیرون.
*فارس: یاد خاطرات جنگ میکنید؟
*رجبی:
بله، زیاد. خوشحالی خاصی در وجودم هست که آن زمان توانستم در دفاع مقدس
حضور پیدا کنم. شیرین ترین لحظات عمرم بود و با گناه هایی که می کنم
امیدوارم بتوانم از آن دوران مددی بگیرم و ذخیرهای برایم باشد. آن
روزهاست که دست آدم را می گیرد و هنوز در قنوت نمازم دعا میکنم "اللهم
رزقنی شهادته فی سبیلک".
کسی که شهید شود واقعا در زندگی اش سود کرده.
یکی از آرزوهای من این است که بروم در کنار حزب الله لبنان بجنگم و شهید
شوم. همیشه هم به همسرم می گویم من بالاخره یک روز می روم. دلیرترین آدم
روی زمین را «سیدحسن نصرالله» می دانم. هرکس هم راجع به این مسائل حتی در
همکارانم حرفی بزند با او بحث می کنم. مثلا در مورد فلسطین به افرادی که
مخالفت می کنند می گویم اگر برعکس بود چه می گفتید؟ به سادگی و با کمال
شجاعت، منطقی بحث می کنم. در پشت صحنه زیاد بحث میشود.
امام
فرمودهاند: اسراییل باید از بین برود و من معتقدم حکم صادر شده و شک هم
نکنید از بین خواهد رفت. یک بار در یک برنامه تلویزیونی از من پرسیدند
آرزوی سیاسی شما چیست؟ گفتم با کمال افتخار می گویم نابودی اسراییل، یکی
از بازیگرها من را مسخره کرد و گفتم تو در این حد نیستی که بخواهم
توجیهات کنم و با خنده رد کردم. من خود را بچه دوران امام خمینی میدانم.
ما زحمت کشیدیم و یک عقیدهای را بر کرسی نشاندیم. در انتخابات هم به
احمدی نژاد رأی دادم. در مراسمی هم ایشان را دیدم و در گوشم گفت: آقای
رجبی من و خانواده عاشق شماییم خیلی از شما خوشمان می آید. گفتم چاکرتیم.
وقتی جلوی روی کروبی می گویند حکومت ایرانی و حرفی نمیزند خب معلوم است
که مملکت را هم نمی تواند نگه دارد. نمیتوانیم مملکت را بدهیم به کروبی و
رسید بگیریم که (باخنده) او لااقل میتوانست نسبت به این شعار یک اخمی
بکند.حاضرم به اندازه خودم از جانم مایع بگذارم برای نابودی اسراییل
خیلیها با من هم عقیده هستند اما چون مخالفت را با کلاس میدادند ظاهرا
مخالفت میکنند.