لحظه ها پياپي مي گذشتند و وقت تنگ تر مي شد... در همان لحظات حساس، يكي از بسيجيان جوان، خود را بر روي سيم هاي خاردار انداخت تا بقيه بچه ها از روي او عبور كنند. آري چاره اي جز اين نبود و رزمندگان و بسيجيان گردان، گريان و اشك ريزان از روي پيكر “احمد” كه طلبه اي جوان بود، مي گذشتند...