همۀ چیزهایی که امروز میبینی، از صدای چکش گرفته تا همین غبار آهن که روی پیشبندم نشسته، از شِش نسل قبل رسیده. اما حالا کسی نیست. نه از بچههای من، نه از جوونها. من آخرین میراثدار این ارثیه چند صد سالهام.

خورشید پاییزی که از پشت دیوارهای آجری بازار قدیم دزفول سرک میکشد، نور طلایی و کمرمقی بر سنگفرشهای کهنه میتاباند؛ سایههای طولانی و خستهای روی زمین میافکند که گویی قدمهای تاریخ را به یاد میآورند. صدای گامهای رهگذران، گاه با زنگآهنها و برخورد ابزارها میآمیزد و فضایی خلق میکند که هم حس زندگی دارد و هم سکوتی عمیق از سالیان گذشته را در خود نهفته. بوی خاک، دود آهن و روغن ماشینآلات، با عطر نان تازه و ادویههای مغازههای کوچک اطراف درهم میپیچد و از گوشه گوشه این بازار آجری، تاریخ سخن میگوید.در گوشهای از راسته آهنگران، درست جایی که بیشتر از هر نقطه دیگری طنین خاطرهها جاری است، غلامرضا دزفولیان مشغول کار است؛ مردی با موهای سپید و دستهایی پرچین و چروک که سالها با آهن، زندگی ساخته است. مغازه کوچک و قدیمیاش، پر از ابزارهای گوناگون، قلابها، زنجیرها و قطعات فلزی است؛ هر گوشهاش نشانی از روزهای بلند کار و شبهای بیپایان تلاش.روبروی مغازهاش ایستادهام. آنقدر غرق کار است که حضورم را حس نمیکند. چند روزی است به اینجا میآیم، به امید آنکه راضی شود چند کلمهای همصحبت شود، اما هر بار، با همان صدای خسته و صمیمی میگوید: «حرفی ندارم دختر جان. هر چه هست، همینجاست؛ توی همین مغازه.»
خورشیدِ در دستانش
این بار نیز همینطور است. تکه آهن گداخته را از کوره بیرون میکشد؛ آهن سرخگون در دستهایش میدرخشد، درست شبیه تکهای کوچک از خورشید. چشمش که به من میافتد، بیدرنگ و بدون مکث میگوید: «باز پیدایت شد دختر جان؟ وقتت را تلف نکن. گوشیات را روشن کن، هر چقدر میخواهی فیلم بگیر… اما از من سؤال نپرس.»مینشینم روی صندلی فلزی گوشه درب مغازه. دستم را زیر چانهام میگذارم و در سکوت به کارش خیره میشوم؛ به آهن گداختهای که زیر ضربه چکش، شکل میگیرد. نخستین ضربه، موسیقی تازهای به بازار اضافه میکند. بعدی و بعدی… چکش، آهن و آتش در ریتمی قدیمی میرقصند و غلامرضا با مهارتی که سالها تجربه در تکتک انگشتانش نشسته، آن را هدایت میکند.عرق پیشانیاش را با پشت دست کنار میزند. ابزار را لحظهای زمین میگذارد و انگار از جایی دور برگشته باشد، بیمقدمه میگوید: «پدرم… پدربزرگم… شش نسل قبل از من، همه همین کار را داشتند. همه همینجا، توی همین راسته.»این شروع ناگهانیاش غافلگیرم میکند، اما نمیتوانم جلوی لبخندی که گوشه لبم مینشیند را بگیرم. نمیدانم سؤال بپرسم یا بگذارم خودش ادامه دهد؛ هنوز تصمیم نگرفتهام که او دوباره با همان لحن آرام، اما قاطع، رشته حرف را ادامه میدهد: آن روزگار، مثل الان نبود… همه چیز فرق داشت. مردم کار را پشت میز این اداره و آن اداره نمیدیدند. تمام هم نسلیهایم هم از کودکی مرد کار شدند.
نفسِ آتش
با تردید پرسیدم: «پس شما هم از سن کم وارد این حرفه شدید؟»تکه آهن جلویش را برداشت، لبۀ سرخگون آن هنوز از ضربههای قبلی میدرخشید. به سمت کوره رفت تا دوباره آن را داغ کند. در حالی که آهن را میان شعلهها میچرخاند، بدون اینکه نگاهم کند، گفت: «هفت یا هشت ساله بودم… اولين باری که چکش را دست گرفتم، یک تکه فلز کوچیک جلویم گذاشتند. همين که ضربهاش زدم، فهمیدم اين کار با آدم حرف میزند. از همان روزها کنار پدرم بودم… کار را از نفس آتش یاد گرفتم، نه از حرفِ آدمها.»صدای پا از پشت سر آمد. یکی از مشتریها وارد شد، بیسلامِ خشک و رسمی، با لحنی صمیمی گفت: «استاد! سفارشم آماده شد؟»غلامرضا سرش را بلند کرد. از طاقچۀ بالای دیوار زنجیری بلند و محکم پایین کشید. با کف دست روی آن کشید، گرهها و حلقههایش را یکییکی نگاه کرد و انگار که دارد بچۀ خودش را تحویل مشتری میدهد، جلو برد. با لبخندی که چینوچروکهای صورتش را بیشتر پیدا میکرد، گفت: «تمام و کمال دستِ خودمه. تا سالها ضمانت داره. خیالت راحت.»مشتری با تشکر بیرون رفت. استاد لحظهای در را نگاه کرد، گویی رفتن آدمها برایش بخشی از روزمرگی است؛ مثل خاموششدن یک جرقه.
آخرین میراثدار
رو به من برگشت. لحنش آرام اما سنگینتر از قبل شد: «ببین دختر جان، من آخرین بازمانده این نسل هستم. بازمانده میراثی که فقط نان و مزد نبود. ارثیهای بود که ازش یاد گرفتم. هر لحظهاش درس داشت.»کمی مکث کرد. انگار در ذهنش دنبال جملهای میگشت که سنگینی سالها را در یک جمله خلاصه کند. سپس دوباره چکش را برداشت، آهن در آستانۀ گداخته شدن بود. گفت:«هر بار که چکش را روی آهن میزنم… صدای پدرم توی گوشم زنده میشه. میگفت غلامرضا، آهن مثل آدمه… اگر داغ باشه، اگر آمادۀ تغییر باشه، شکل میگیره… اگر سرد باشه، هزار تا ضربه هم بزنی، فقط ترک برمیداره.»چکش را بالا برد و ضربهای زد؛ صدای فلز در بازار پیچید. لحظهای سکوت کرد. صدای چکش ادامهدار شد؛ هر ضربهاش انگار جملهای تازه از خاطرهها.
آهنِ جاندار
پدرم همیشه میگفت کاری که بیجان باشه، عمر نداره. باید توی آهن جان بدی. باید بفهمی کِی باید بزنی، کِی باید نگه داری… مردم فکر میکنن آهنگری فقط زور بازوه، اما اگر گوشهات نشنوه، آتیشات هم حرف نمیزنه.بازار لحظهای در سکوت خودش فرو رفت. نور خورشید از لابهلای سقفهای چوبی و خرپاهای قدیمی میتابید و روی موهای سفیدش مینشست. چهرهاش مثل خود بازار سایهروشن داشت؛ ترکیب سختی و مهربانی.همۀ چیزهایی که امروز میبینی، از صدای چکش گرفته تا همین غبار آهن که روی پیشبندم نشسته، از شش نسل قبل رسیده. اما حالا…سرش را تکان داد. حالا کسی نیست. نه از بچههای من، نه از جوونها. هیچکس طاقت این کارو نداره. همه دنبال کارهای آمادهن. دنبال کولر و پشتمیز. اینجا گرمه، اینجا عرق داره، اینجا خواب نداره.
ضربه آخر
ضربه آخر را که زد، آهن گداخته آرام آرام سرد شد و از دل آتش بیرون آمد. نگاهش را از روی قطعه فلز برداشت و به دوردستهای بازار خیره شد؛ همانجایی که نور پاییزی، دیوارهای آجری را به رنگ کهربا درمیآورد. صدای چند کودک که از انتهای راسته میدویدند، لحظهای فضا را پر کرد و بعد دوباره همهچیز برگشت به صدای آهن و سکوت.گفتم: استاد، فکر کردید به آینده این مغازه فکر کردید که چه میشود؟ این راسته چه میشود؟پوزخندی زد. نه از سر تلخی، بلکه از جنس آگاهیِ آدمی که زیاد دیده و شنیده و گفت: بازار خودش راهشو پیدا میکنه. شاید این مغازه بسته بشه، شاید یکی دیگه بیاد. دنیا همینه؛ میچرخه. مهم اینه که من، توی سهمِ خودم درست زندگی کرده باشم. همین چرکِ کار، همین عرقِ پیشانی، همین صدای چکش. اینها به آدم عزت میده.دستهایش را به هم زد تا غبار آهن را کنار بزند. ببین دختر جان؛ لحظهای مکث کرد و نگاهش رنگ شوخی گرفت. دیگه هر چی باید میگفتم، گفتم. بیشتر از این بپرسی، مغازه را میبندم و میروم.خندید. از همان خندههایی که خطهای صورتش را قشنگتر نشان میدهد.برو، برو. بذار این پیرمرد به کارش برسد. تو هم اینها را بنویس، شاید یکی از جوانها دلش خواست یک روز بیاد و این چکش را دست بگیرد.
طنین صدای چکش
بلند شدم. از زیر سایهسار سقف بازار که رد میشدم، صدای چکش دوباره از پشت سرم طنین انداخت. انگار نه او، نه راسته آهنگران، هیچکدام قصد نمیکردند سکوت را انتخاب کنند.قدمهایم روی سنگفرشهای کهنه میلغزید و حس کردم بازار قدیم دزفول، با همه خستگی و فرسودگی، هنوز زنده است؛ زنده به حضور آدمهایی مثل غلامرضا دزفولیان که بخش مهمی از هویت این شهر را با دستانشان حفظ کردهاند.در مسیر برگشت، فکر کردم به اینکه چقدر حرفه، کار، عرق و تلاش آدمها در شکلدادن شخصیتشان نقش دارد. کار فقط نان نیست. کار، ستون شخصیت است. ستون جامعه است. اگر این آهنگران، نجاران، نانواها، معلمان و کارگران نبودند، هیچ شهری روی پای خودش نمیماند. اصلاً آدمها بدون کار، بدون لمس سختی و خلق کردن چیزی با دست یا فکر، ناقص میمانند.یادم افتاد استاد چه گفت: آهن مثل آدمه… اگر داغ و آماده تغییر باشه، شکل میگیره. شاید این حرف خلاصه تمام فلسفه کار باشد؛ اینکه آدم تا وقتی زنده است باید یاد بگیرد، تلاش کند و خودش را بسازد.به قول جناب سعدی: به کارهای شگرف، آن کَسی توانا شد؛ که رنج بُرد و به پایان به عزت آراسته شد.