تاریخ انتشار: ۰۱ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۰:۳۵
کد خبر: ۲۷۳۰۴۱
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
دوستان سلطان طوس با گل‌های سرخ به دیدارش آمدند!/ روایتی از آبی‌پوشانی با دل‌هایی آسمانی
به قول آقای اکبری که موهایش به سفیدی دندان‌هایش بود و در ازدحام آمدنشان، یک کیسه برای کفش‌هایم از خادم گرفت: «دوستمان دارد دخترم! حتی بیشتر از خودمان! وگرنه ما کجا و گل آوردن برای سلطان طوس کجا؟!»

دوستان سلطان طوس با گل‌های سرخ به دیدارش آمدند!/ روایتی از آبی‌پوشانی با دل‌هایی آسمانی

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: خوشا به حالشان! دوست‌شان دارد و این را خوب می‌دانند. برق چشم‌هایشان که از توی خیابان به برق گنبد طلا گرفت، گویای همین راز بود. عاشقی می‌کردند با پرچم سبز علی بن موسی الرضا و هیچ چیزی جلودارشان نبود. صبح علی الطلوع دور میدان شهدا جمع شدند و عهد بستند که یک امروز را، به جای جارو، توی دست‌های آفتاب‌سوخته و پینه‌بسته‌شان شاخه‌های گل سرخ بگیرند و به سوی خانه‌ محبوب‌شان روانه شدند؛ آن هم چه روانه شدنی؛ هروله‌کنان و از خود بی خود. مشتاق و شکفته. و صبور و خوش‌خنده. دقیق مثل گل‌هایی که بالای سرشان می‌رقصید و «رضا رضا» را با صداهای خش‌دارشان زمزمه می‌کردند.

 

 

آن‌ها که بودند؟ نسبت‌شان با دست‌های مغرورِ از به دهن رسیدنِ ما چه بود؟ ما هر روز و با لباس‌های اتوکشیده از کنار آن‌ها گذشته‌ایم. بی‌تفاوت. بی‌سلام و علیک. شاید هم روزی که سرِ کیف و سرخوش بودیم برایشان دستی تکان داده باشیم یا بوقی زده‌ایم اما شاه خراسان هوایشان را همیشه دارد و امروز برای میزبانی‌شان یک صحنِ غدیر را چراغانی و پر از عطر عود کرده بود. به قول آقای اکبری که موهایش به سفیدی دندان‌هایش بود و در ازدحام آمدنشان، یک کیسه برای کفش‌هایم از خادم گرفت: «دوستمان دارد دخترم! حتی بیشتر از خودمان! وگرنه ما کجا و گل آوردن برای سلطان طوس کجا؟!»

سلام بر محبوب

پشت سرشان راه افتادم. می‌خواستم ببینم چطور به محبوب‌شان سلام می‌دهند. یک قبیله از مردان ساده و بی‌ادعا با لباس‌های آبی فیروزه‌ای که دو سه خطِ پهن و نارنجی روی پاچه‌های شلوارشان دوخته بودند و وسط صحن غدیر، آنقدر انگشت‌نما بودند که همه‌ی چشم‌ها دنبال‌شان می‌گشت. همان‌طوری آمده بودند که هیچ‌کداممان را حتی اگر زورمان کنند حاضر نیستیم بیاییم. خاکی و بی زرق و برق.

 

 

بین ردیف چهارم و پنجم جمع‌شان ایستادم و دستم را حایل نور مستقیم آفتاب کردم: «چرا با لباس شخصی نیامدید دیدن امام رضا؟!»

 

 

آقا احمدِ سی و شش ساله یقه‌اش را صاف کرد و خیلی جدی سر تکان داد: «من آشغالی اگر دور حرم ریخته باشند جمع می‌کنم. تا یک مدت پیش، لباس‌هایمان، یک دست، نارنجی بود. یک نارنجی جیغ! آبجی، تا دلت بخواهد متلک خوردیم. بهترینش هم آقای هویج بود! اما...»

اشک توی چشم‌هایش گلوله شد. ضبط صوت را قطع کردم: «اما چی؟» دست روی شانه دوست‌هایش گذاشت و با پشت آستینش، اشک‌هایش را گرفت: «اما آقا علی بن موسی الرضا ما را همین‌طوری تحویل می‌گرفت. با همین ریخت و اوضاع. هزار بار وقتی داشتم توی مترو برمی‌گشتم خانه، هویج صدایم زدند و هزار بار آمدم حرم و آقا به من خوش‌آمد گفت.»

در و دیواری پر از محبت

عاقله‌مردی که دست دختر ده ساله و چادری‌اش توی دستش بود و از همان لباس‌ها، به تنش، جلو آمد: «وقتی می‌آیم حرم از در و دیوارش محبت می‌بارد. گفتنی که نیست، حس کردنی‌ست؛ می‌دانم آقا هوایم را دارد. امام رضا خیلی دل‌سوز است دختر. می‌دانی همیشه سر سفره غذایش، آدم‌های مثل ما را می‌نشاند؟»

نگویید غریب

مرد جوانی که چروک‌های درشت و عمیقی دو طرف پیشانی و گوشه‌ لب‌هایش افتاده بود، خودش را روی قالی سرخ حرم انداخت و دست‌هایش را تکیه‌گاهش کرد. دلش می‌خواست حرف دلش را بزند و دلش نمی‌خواست بایستد. روبه‌رویش نشستم: «چرا امروز آمدید دیدن شاه خراسان؟»

 

 

اخم‌هایش را توی هم گره کرد و صاف‌تر نشست: «فکر می‌کنید امام رضا غریب است؟ اصلا بدم می‌آید از آن‌ها که شاه خراسان را غریب صدا می‌زنند. مگر ما مُرده‌ایم که ایشان غریب باشد؟ حواست کجاست خانم؟ مگر نمی‌دانی امروز میلاد حضرت معصومه‌ست؟ چشم آقا روشن شده، آمدیم چشم روشنی! نکند توقع داری فقط خوش‌تیپ‌ها بیایند؟» خندیدم: «اتفاقا شما خیلی هم خوش‌تیپید!» تشکر کرد.

او از همه آدم‌هایی که تا به امروز دیده بودم خوش‌تیپ‌تر بود. چون خودش بود. صاف و ساده. بی شیله و پیله. عاشق. و دوست امامِ رضا! او و همه این مردان آبیِ فیروزه‌ای‌پوش، خودشان بودند. نه لقمه کسی را خورده بودند و نه حق کسی روی گردن‌شان بود. تمام دارایی‌شان یک شاخه گل سرخ بود که با همان آمده بودند پابوس.

 

 

حتی وقتی از یکی‌شان پرسیدم: «حرم که می‌آیید، پیش آقا گلایه می‌کنید؟» به تندی دستش را جلوی صورتم تکان داد و گفت: «نه بابا! همین که رزق‌مان جور است و نفسی بالا و پایین می‌رود شُکر. دستمان توی دست امام رضاست! همسایه‌ی آقاییم. آن‌وقت گلایه کنیم؟ گلایه‌ی چی؟ کار که عیار مرد است و ما نان بازویمان را می‌خوریم؛ خود آقا هم گفته «کسى که در پى افزایش رزق و روزى است تا با آن خانواده خود را اداره کند، پاداشش از مجاهد در راه خدا بیشتر است.» ما هم مجاهدیم خواهر. مجاهد و مجاور شاه خراسان و چی بهتر از این»

چی بهتر از این

راست می‌گفت مَرد؛ چی بهتر از این؟ همه‌شان ایستاده بودند. روبه‌روی شاه و دست‌هایشان برای عرض تحیت روی سینه‌هایشان سفت چسبیده بود. همان سینه‌هایی که برای دردهایش، مَحرمی جز سلطان طوس، سزاوار شنفتنش نبود.

عقب عقب رفتم و به ستون یکی از طاق‌ها تکیه زدم. با خودم می‌گفتم چطور می‌شود این آدم‌ها این‌قدر دست‌شان از زرق و برق دنیا کوتاه باشد و آن‌قدر قناعت به دل‌هایشان پینه خورده؟ با خودم می‌گفتم چه رازی‌ست در این پوست‌های خسته و گونه‌های گود افتاده و قدهای خمیده و دل‌های شکسته که این‌طور خریدنیِ شاه خراسان شده‌اند؟ با خودم می‌گفتم عجب سعادتی‌ست که هر روز دور خانه سلطان طوس طواف کنی و مثل این «پاک‌بان»ها خادمش باشی.

 

 

پیرزنی پَر چادرم را گرفت: «این‌ها پاک‌بانن ننه؟ چطور شده یکهویی آمدند حرم؟» نجوای «السلام علیک یا امام رئوف»شان حرم را پر کرده بود. با همان صداهای خش‌دار و چشم‌های گره خورده به گنبد محبوب. با ذوق به طرف پیرزن چرخیدم و بلند و به اشاره نشان‌شان دادم: «این‌ها دوستان سلطان طوس‌اند مادر جان! این‌ها مردان زحمت‌کش و بی‌ادعان.» پاک‌بان‌ها خندیدند. و کسی چه می‌دانست، شاید جواب سلام‌شان را خود شاه خراسان داده بود!

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار