تاریخ انتشار: ۰۶ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۱:۴۴
کد خبر: ۲۶۹۵۰۵
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
با «ابو جواهر» بر کرانه‌ی کارون/ روایتی از روزگار بزرگ‌ترین، پرآب‌ترین و طولانی‌ترین رودخانه‌ی ایران
تمام تنم چشم شده بود و هیجان، گلویم را پر کرده بود. دوست داشتم مثل ابو جواهر بایستم نوک قایق و چشم توی چشم آفتاب جنوب، شعرهای عربی بخوانم. روحم توی مشت‌های بادی که با قایق می‌رقصید از تنم جدا شده بود و دوست داشتم با قایق ابو جواهر دنبالش بدوم! ابو جواهر اما از ته دلش توی ذوقم زد.

با «ابو جواهر» بر کرانه‌ی کارون/ روایتی  از روزگار بزرگ‌ترین، پرآب‌ترین و طولانی‌ترین رودخانه‌ی ایران

 حنان سالمی: آفتاب توی صورتش ترکیده بود. عرق روی پوست سبزه‌ی ضخیمش غلت می‌خورد و زیر نازکی دشداشه‌‌ی طوسی‌اش می‌درخشید. چشم‌های «اَبو جواهر» پر از «طَرَب» بود؛ آن سَبُک روحی‌ایی که در غایت شادی و حزن، توی رگ‌های مرد عرب می‌دود؛ و تو دیگر نمی‌دانی دارد برای غصه‌‌هایش می‌خندد یا از شادی‌‌هایش به گریه افتاده!

نوک قایق آبی آسمانی‌اش، پا روی پا انداخته بود و آواز می‌خواند. نوت‌های موسیقاییِ حال‌ و روزش، من را یاد حرف «احلام مستغانمی»، نویسنده‌ی جزایری انداخت که میگفت: «یک عرب، با بی‌اعتنایی بیش از حد خود به غم‌های زندگی، تو را تحت تاثیر قرار می‌دهد!» پیرمرد آواز می‌خواند و من خیره به او و قایق‌هایی که چشم به راه آدم‌ها بود، کلمات موزون آوازش را با خودم زمزمه می‌کردم.

من بچه‌ی هورَم

پسرها با شلوارک‌های ساحلی کمی آن‌طرف‌تر از کرانه‌ی کارون و روبه‌روی قایق زنگ زده‌ی ابو جواهر، قلعه‌های شنی می‌ساختند؛ مادرانشان هم با انگشت‌هایی حنا بسته و تبختر، رویای مردانی سوارکار را در چشم‌های کودکانه‌شان جست‌وجو می‌کردند. ابو جواهر اما رها از هر آرزویی که می‌توانست بندِ زمینش کند، چفیه‌ی سیاه و سفیدش را روی سرش مرتب کرد و توی ساحل پرید: «اللهم انتَ الرزاق»

 

 

دستپاچه زیر پایش بلند شدم: «سلام علیکم حَجی»

پتوی پلنگیِ وسط قایقش را تکاند: «علیکم السلام بویه؛ اگه میخوای سوار شی باید یه کم صبر کنی. می‌بینی که، قایق رو پر از پوست تخمه کردن»

می‌خواستم سوار قایق شوم و دقایقی از رنج زندگی دل بکنم. می‌خواستم شیرینی اهواز را با همه ی خون‌گرمی خیابان‌هایش حالا روی کارون تجربه کنم. می‌خواستم توی قایق ابو جواهر، سراغ جواهر را بگیرم شاید قصه‌ای داشته باشد.

خندیدم و جلو رفتم: «غرق‌مون نکنی حجی!» با اخم قایقش را نشاند روی لبه‌ی ساحل: «مگه با یه جوون تازه‌کار سوار شدی بویه؟» و دستی به محاسن سفیدش کشید: «من بچه‌ی هورم»

کوسه در کارون

توی قایق نشستم؛ قایق پیرمرد هور. ساحل از این‌جا که ابو جواهر ایستاده بود چقدر می‌تپید و جریان داشت: پله‌هایی سنگی که به طرف دست‌های گشوده‌ی کارون پایین می‌دوید. زن‌هایی با عبای سیاه که از دستان مردانی با دشداشه‌های خاکی، قهوه‌ی عربی می‌گرفتند. دختربچه‌ها و پسربچه‌هایی که توی صورت هم شن می‌پاشیدند. قایق‌هایی که کنار هم ردیف شده بودند و موج‌هایی که هر چند دقیقه سقلمه‌شان میزد و از بغل ساحل می‌کشیدشان توی کارون.

 

 

ابو جواهر سرعت قایق را زیاد کرد و ساحل از ما دور شد: «الحمدلله امسال خوب بارون زد. فراوونیه. کارون که پر آب شه، رزق جیب ما هم جوره»

انگشت‌هایم را روی صورت کارون کشیدم؛ خنک بود و رنگ پوستش زلال: «ابو جواهر، کارون کوسه داره؟» قهقهه زد و سرعت قایق را کم کرد: «نه بویه؛ کی این حرفو بت زده؟ کوسه کجاش بود.»

 

 

معلوم بود با زور جلوی خنده‌اش را گرفته؛ چشم‌هایش را دزدید و فرمان قایق را چرخاند: «الآن که عیده و الحمدلله مسافرای قایقم زیادن اما روزای دیگه‌ی سال که کسی نیست، میشینم لب کارون تا ماهی بگیرم، فکر کردی چی؟ کوسه بیوفته توی تورم؟ خودمو بکشم نهایتش دو تا «زوری» گیرم میاد بویه.» (زوری یک نوع ماهی محلی بسیار کوچک است که ابعاد آن به اندازه‌ی انگشت دست می‌باشد)

 

 

خودم هم از سوالم خنده‌ام گرفت. ابو جواهر از وسط نیزارهای کارون رد شد: «حالا کی بت گفته کارون کوسه داره؟»

یکی از نی‌ها را به طرف خودم کشیدم و خندیدم: «بابابزرگم. خدا رفتگانتو بیامرزه ابو جواهر؛ جوونیاش یه تنه کارون رو شنا کرده تا جون یه غرق شده رو نجات بده؛ حتی تو قسمتای عمیقشم رفته و سالم برگشته؛ همسایه‌ها میگفتن تو گردابم که میوفتاد بازم دست خالی بیرون نمیومد و چند نفری رو نجات میداد. بابابزرگم میگفت قبلا اینجا کوسه و ماهیای بزرگ بوده؛ کشتی میومده و میرفته؛ آب هم تا اون سر ساحل همیشه بالا میزده»

ابو جواهر نوک چفیه را دور دستش پیچاند و عرق پیشانی بلندش را گرفت و سر تکان داد: «خدا بیامرزدش. راست میگفته. اما تو اشتباه سوال پرسیدی بویه. فکر کردم میگی الآن کوسه داره. الآن که نداره اما قبلا چرا؛ فَت و فراوون! اصلا کسی جرات نمیکرد به کارون نزدیک شه. بگیر بود. آدم می‌بلعید. کارون یه رود بود اما عین دریا می‌جوشید.» و با دستش اندازه‌ی ماهی‌های کارون آن زمان را نشانم داد.

زَفّه روی کارون

قایق‌های دیگر با راننده‌های جوان و بدعنق و کم‌حوصله‌شان به ما نزدیک شدند. آن‌قدر کج و کوله رانندگی می‌کردند که وقتی از کنار قایق ابو جواهر رد شدند، کارون توی صورتم پاشید. قایق‌هایشان بیخ تا بیخ پر از مسافرهایی بود که جلیقه‌های نارنجی نجات را به زور تنشان کرده بودند. ابو جواهر هم برای اینکه نشان بدهد چیزی از آن راننده‌های جوان کم ندارد قایقش را با آخرین سرعتش روی دامن کارون رها کرد تا برای منِ مسافرش سنگ تمام گذاشته باشد.

 

 

تمام تنم چشم شده بود و هیجان، گلویم را پر کرده بود. دوست داشتم مثل ابو جواهر بایستم نوک قایق و چشم توی چشم آفتاب جنوب، شعرهای عربی بخوانم. روحم توی مشت‌های بادی که با قایق می‌رقصید از تنم جدا شده بود و دوست داشتم با قایق ابو جواهر دنبالش بدوم! ابو جواهر اما از ته دلش توی ذوقم زد. با عصبانیت دست‌هایش را توی هوا تکان داد و کلافه، اشاره داد بنشینم: «بشین بویه. میوفتی توی آب ها؛ کار دست خودت و خودم میدی!»

پشت کردم به ابو جواهر و کارون را بغل کردم. ابو جواهر خندید: «دقیقا عین جواهری؛ دیوونه و لجباز!»

چرخیدم طرفش: «جواهر؟»

 

 

نفس عمیقی گرفت و قایق را زیر پل سفید نگه داشت: «دخترمو میگم. هم سن و سال خودته. یه ماه دیگه عروسیشه. با پسر برادرم. اونم مثل تو عاشق کارونه. میگه میخوام بایستم نوک قایق و «زَفّه‌»ی عروسیم روی کارون باشه! از روستامون تا اهواز!» (زَفّه به مراسمی می‌گویند که در آن، خانواده و فامیل و دوستان و آشنایان عروس و داماد در خودروهای شخصی و مینی‌بوس، پشت سر ماشین عروس و داماد، آن‌ها را تا خانه‌شان بدرقه می‌کنند که همراه با بوق و کل و صلوات و رقص و آواز محلی است)

 

 

با ذوق به ابو جواهر خیره شدم: «قبول کردی ابو جواهر؟ زفه روی کارونو قبول کردی؟»

دوباره با اخم موتور قایق را روشن کرد: «آخه کی حرف دیوونه‌ها رو گوش میده بویه؟» و هر دو با هم خندیدیم.

بر کرانه‌ی کارون

قایق داشت به ساحل نزدیک میشد و من هنوز دلم پی کارون بود. توی قایق که کارون را بچرخی دیگر از برگشتن به شهر و چپیدن توی ساختمان‌های خفه‌اش ذوق نمی‌کنی. دوست داری از همان‌جا، راهِ آب را بگیری و برگردی به اصالت هور؛ به عطر تلخ قهوه‌ی عربی و به شنیدن صدای کوبیدن هِل در هاون. به صحرا و تابیدن آفتاب روی زار و زندگی‌ات. به وادی اسب‌های چموشی که در چشم به هم زدنی، رمل‌های تفدیده را برای رسیدن به خیمه‌ی محبوب لگد می‌کنند. توی قایق که نشسته باشی دیگر شهر برایت معنا ندارد و تا به خودت بیایی می‌بینی که برگشته‌ای به گذشته و یک نفس داری دنبال خودت می‌گردی.

 

 

ابو جواهر قایق را نگه داشت؛ درست بر کرانه‌ی کارون: «خدا به همراهت بویه»

پیاده شدم. از زندگی! و دوباره به تحمل رنج تمدن شهری برگشتم اما توی سرم هنوز یک سوال بود: «ابو جواهر، می‌تونم یه سوال بپرسم؟»

قایق را روی رمل‌ها محکم کرد: «به شرطی که آخریش باشه»

نشستم روی پله‌های سنگی: «چرا اسم دخترتو گذاشتی جواهر؟»

 

 

نه بغض کرد، نه خندید، نه تعجب کرد و نه حتی اجازه داد هیچ حس دیگری توی صورتش بدود؛ فقط  برگشت توی قایق و دوباره شروع به خواندن آوازش کرد: «جواهر محبوب من بود. با پاهایی که همیشه از حنا سرخ بود. چشماش مثل خورشید می‌درخشید. کوزه رو روی شونه‌اش می‌گذاشت و از کرانه‌ی کارون رد می‌شد. من هر روز روی رمل‌ها دنبال رد پاش می‌دویدم اما آب، جواهر رو با خودش برد؛ اون گناهی نداشت، فقط رفته بود آب بیاره اما هواپیماهای صدام به جواهر شلیک کردن و آب، جواهر خون‌آلودم رو با خودش برد؛ کارون، محبوبم رو با خودش برد؛ کارون، جواهرم رو برد ...»

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار