تاریخ انتشار: ۱۱ تير ۱۴۰۱ - ۱۲:۴۵
کد خبر: ۲۵۲۳۷۹
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
اولین شهدا نخل‌هایمان بودند!/ روایت عجیب نجات ناموسی جا مانده در چنگال بعث
استاندار بصره و فرماندار که همراهش آمده بودند با تعجب گفتند: «سیدی، فاو که خیلی از اینجا دور است» ماهر عبدالرشید هم با عصبانیت یقه‌شان را گرفت که: «من نمی‌دانم، بولدوزر بیاید و نخل‌ها را با خاک یکسان کند، من از مرز باید فاو را ببینم!» آن‌ها آن روز نخل‌ها را کُشتند؛ اولین شهدا، نخل‌هایمان بودند.
اولین شهدا نخل‌هایمان بودند!/ روایت عجیب نجات ناموسی جا مانده در چنگال بعث

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: صدایش دریا بود و امواج روایتش هر چه بیشتر به تلاطم می‌افتاد عمیق‌تر در مرور حادثه غرق می‌شدم؛ گفتند «حاج ایاد بهرام‌زاده» فرمانده جنگ بود، گفتند چه حماسه‌ها که در خرمشهر نیافرید، گفتند رهبری به او لقب زیبایی داده، آن‌ها گفتند و گفتند و من، تنها به آن ایاد بهرام‌زاده‌‌ی نوزده‌ ساله‌ای فکر می‌کردم که سال ۱۳۵۹ پا به پای تکاورهای ارتش رفت تا راوی روایت نجات ناموسی جا مانده در چنگال بعث شود.

سر ظهر رسیدیم اما با آغوش باز ما را پذیرفت و همان‌طور که چشم‌های نجیبش را به زمین دوخته بود با دست راستش درد زانوهایش را گرفت: «از پل نو تا مرز نزدیک ده کیلومتر است؛ ما آن زمان هجده روستا داشتیم، باغات خرمشهر آنجا بود، هزاران درخت میوه؛ انگور، زردآلو، آلوسبز، حتی موز کوچک هم داشتیم، خرم شهر بود؛ ما توی باغ‌ها می‌دودیم و درس می‌خواندیم اما جنگ آنجا را بیابان کرد، الآن کاروان‌ها که می‌گذرند باور ندارند روزگاری روستای «مَسلاوی» تامین‌کننده‌ی انگور صادراتی به خلیج بود اما من خوب میدانم که چه بهشتی، لگدمال شنی تانک‌ها شد، با تمام گوشت و پوست و استخوانم آن جغرافیا را به یاد دارم.

خیلی سال پیش بود، ساعت نزدیک دو و ربع ظهر؛ با بچه‌ها اطراف «خیّن» نشسته بودیم و اخبار رادیو را گوش می‌دادیم، از همان‌ رادیوهای جیبی که باتری میخورد اما یکدفعه صدای مهیب بومب بومب در گوشمان ترکید، شلیک از طرف عراق بود، مگر فکر می‌کنی چقدر با مرز فاصله داشتیم؟

 


نمی‌دانستیم چه شده، کمی بعد ویژ ویژ گلوله‌ها را از روی سرمان حس کردیم؛ بیست دقیقه شهر را کوبید و ما خشکمان زده بود؛ آسمان و زمین یکی شد، چشم چشم را نمی‌دید، نمی‌دانستیم چه بلایی سر خانواده‌هایمان آمده اما دشمن ما را دور زده بود.

شیخ بعدها برای ما تعریف کرد که ژنرال «ماهر عبدالرشید» آمد روستای «ابوالخَسی» و دنبال او فرستاد؛ روی خاک ما ایستاده بود و اطراف را نگاه می‌کرد، میگفت: «فاو را نمی‌بینم!» حالا فاصله‌ی فاو تا آنجا چقدر بود؟ ۸۵ کیلومتر! شیخ گفت استاندار بصره و فرماندار که همراهش آمده بودند با تعجب گفتند: «سیدی، فاو که خیلی از اینجا دور است» ماهر عبدالرشید هم با عصبانیت یقه‌شان را گرفت که: «من نمی‌دانم، کَرافه (بولدوزر) بیاید و نخل‌ها را با خاک یکسان کند، من از مرز باید فاو را ببینم!» آن‌ها آن روز نخل‌ها را کُشتند؛ اولین شهدا، نخل‌هایمان بودند.

هجوم تانک‌ها

_آمدن تانک‌ها خاطرتان هست؟

چشم مصنوعی‌اش زیر پلکش چرخید، دستی به صورتش کشید: «شهر را که کوبید تانک‌ها وارد شدند، ۴۴۰ تانک ریختند توی مرزها و جلوی دست‌های خالی ما سینه سپر کردند، مردم نمی‌دانستند چه خبر است، تا دیروز از این مرزها عطر و خرما و پارچه، صادرات و واردات می‌کردیم، تا دیروز مثل برادری که برود خانه‌ی برادرش می‌رفتیم و می‌آمدیم و امروز گلوله‌ها برای نخل‌های خرمشهر گوشواره شده بودند.

خشاب‌ها پشت سر هم خالی میشد؛ برادر سواریان که گیجی و منگی ما را دید شروع به فریاد کرد: «بچه‌ها بخوابید روی زمین، بخوابید روی زمین» به چپ و راست نگاه کردیم، فقط جوی آب بود، پریدیم داخل آن و دراز کشیدیم، گردوخاک دامن آسمان را چسبیده بود و تیرها، سَعَف‌ها(برگ‌های نخل) را می‌بُرید و روی سر و صورتمان می‌افتادند؛ دست‌هایم را گذاشتم روی سرم و چشم‌هایم را بستم، با خودم می‌گفتم نهایتش بیست دقیقه طول بکشد که ناگهان چیزی خورد توی صورتم و تُق صدا داد! (حاج ایاد سکوت کرد و به پرزهای قالی دست کشید)

خاک و خون

_چه چیزی حاج آقا؟

سرش را چند باری تکان داد و روی پایش کوبید: «صداها خوابید، گردوخاک‌ها هم کمتر شد، با آستین چشم‌هایم را پاک کردم و دنبال آن چیز چشم چرخاندم، فکر می‌کنی چه بود؟ نه نه، هیچ‌وقت آن صحنه‌ها یادم نمی‌رود، یک دست بریده‌ی خونی که هنوز انگشت‌هایش تکان می‌خورد، یک دست بریده دخترم.


دویدیم سمت روستای «نهر یوسف»، شنی تانک‌ها آنجا به گل نشسته بود و داشتند فرار می‌کردند، عراقی‌ها فرار می‌کردند و زن‌های عشایر عباهایشان را دور کمرشان بسته بودند و روی تانک‌ها ایستادند؛ نگاهشان کردیم، دست‌هایشان پر از لوله‌ی آهن و بیل و داس بود، ما جلو می‌رفتیم و آن‌ها جیغ می‌زدند: «یما رجعوا، یما رجعوا...» می‌گفتند «مادر جان، شما برگردید، ما خودمان بیرونشان می‌کنیم»، این‌ها را چه کسی باور می‌کند؟ ما با آجر جنگیدیم، می‌ایستادیم و عراقی‌ها را با آجر می‌زدیم توی سرشان، اصلا بچه‌ی خودم هم این‌ها را باور نمی‌کند، جوان‌های امروزی باور نمی‌کنند اما ما اینطور جنگیدیم.»

راز درد

_روزهای اول جنگ به عشایر مرزنشین و روستاهای آنجا خیلی سخت گذشت

نفس دردآلود عمیقی کشید و تعارف داد قهوه‌مان را بخوریم: «کم کم از پل نو به بعد فاجعه‌ی مردمی شروع شد؛ توی کوچه‌ها، روی در و دیوار تکه‌های بدن همشهری‌هایمان بود.

یادم می‌آید یک گروه تکاور ارتشی رشید آمدند، قد بلند، با بدن ورزیده؛ از سپاه ابلاغ کردند که من راه‌نمایشان باشم؛ بنده‌های خدا خیلی به فکر ما بودند، حتی چند بار من را زدند که بخوابم روی زمین و از تیررس بعثی‌ها دورم کردند.

همین‌طور داشتیم توی روستای «قلیه» گشت می‌زدیم که یک زن پنجاه ساله از خانه‌ای ته کوچه آشفته و آشوب دوید بیرون؛ او می‌دوید و یکی از تکاورها عبایش را می‌کشید! تکاور داد میزد «نرو» و او فقط می‌خواست بدود. بالاخره با زور و کشان کشان او را آورد توی یکی از ساختمان‌های مخروبه؛ دویدیم دنبالش، هیچ‌کس نمی‌توانست حتی حدس بزند چه اتفاقی افتاده؛ شهید ریحانی یکدفعه عصبانی شد و تکاور را عقب زد: «ولش کن! چه کارش داری؟!» تکاور که دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش بود و نفس نفس میزد عبای زن را ول کرد: «می‌خواهد برود سمت عراقی‌ها! عقلش را از دست داده»

وای عروسم

_مگر ایرانی نبود؟

حاج ایاد تسبیحش را چرخاند و ذکری را آرام زیرلب زمزمه کرد: «ایرانی بود بله، اما فارسی بلد نبود؛ به عربی گفتم یما چته؟ بگو تا کمکت بدهیم» شروع کرد به کوبیدن روی سر و صورتش؛ میگفت چند روزی در خانه محبوس بودند تا اینکه پسرش گفته اینطور نمی‌شود و برای پیدا کردن آب و غذا می‌رود بیرون و دیگر برنمی‌گردد، او هم می‌خواسته برود دنبالش که تکاور ما نگذاشته.

نشان پسرش را گرفتیم و خیالش را راحت کردیم که می‌رویم پیدایش کنیم اما یکی از تکاورها گفت عراقی‌ها ریخته‌اند داخل خانه‌ها! زن به لباس‌هایم آویزان شد: «چرا خشکتان زده؟ مگر نگفتید پسرم را پیدا می‌کنید؟» نشستم کنارش: «یما، عراقی‌ها آمدند داخل روستا، دارند می‌روند توی خانه‌ها» این را که گفتم مثل مرغ سر کنده خودش را بلند می‌کرد و به زمین می‌کوبید، تمام صورتش خونی شده بود و فقط زجه می‌زد: «شسوی عروستی، شسوی عروستی؟»

 


میزد روی سرش و میگفت: «عروسم توی خانه‌ است، اگر بلایی سرش بیاورند، اگر ... جواب پسرم را چه بدهم» تکاورها به حالت آماده‌باش نشسته بودند و گوش میدادند، ناگهان یکی از آن‌ها آنقدر غیرتی شد که با ژِسه کوبید روی پایش، گفتم یاالله، آنقدر محکم زد که فکر کنم استخوان رانش خورد شده؛ دندان‌هایش را به هم فشار داد و گفت «به خواهرمان بگو همینجا بماند، ما می‌رویم و با عروسش برمی‌گردیم!»

جنون

_اما عراقی‌ها ریخته بودند توی روستا، جانتان در خطر بود

_غیرت که بجوشد ترس مفهومی ندارد؛ سربازها مثل مور و ملخ داشتند پیاده می‌شدند، سینه‌خیز و از راه‌های دور از دید، خودمان را رساندیم به خانه؛ همه‌ی درها باز بود، زن گفته بود بعد از تانکر آب یک قفس مرغ است و بعد از آن اتاق عروسش.

چرخیدیم توی خانه، به عربی و فارسی صدایش زدیم اما خبری نبود که نبود، جوابمان را نمی‌داد، بقیه گفتند «تا فرصت از دست نرفته برویم خانه‌های دیگر را بگردیم شاید پیدایش کردیم» که همان تکاور پشت سر هم چند باری هیس هیس گفت. ما فکر کردیم عراقی دیده. کارد میزدی خونمان درنمی‌آمد اما آرام گفت: «من صدایش را شنیدم، به عربی بگو خودی هستیم،نترسد، بیاید بیرون»

گفتم: «خواهر، ما بچه‌های خرمشهریم به همراه چند تکاور، آمدیم نجاتت بدهیم، کجایی؟» با صدای ضعیف و لرزانی گفت: «آنه اِهنا اهنا» گفتم می‌گوید اینجایم! رد صدایش را گرفتیم تا رسیدیم به کمد؛ درِ کمد را باز کردیم اما نبود ولی صدایش می‌آمد، هرچند حالا بی‌جان‌تر شده بود. دور اتاق چرخیدیم، صدای عراقی‌ها نزدیک‌تر می‌شد که برادر تکاور با تمام قدرت رخت‌خواب‌ها را کشید؛ عروس جوان وقتی دیده بود عراقی‌ها دارند می‌آیند بین کمدها قایم شده بود و رخت‌خواب‌ها را کشیده بود روی خودش.

 


بنده‌ی خدا از ترس می‌لرزید، همه چشم‌هایمان را انداختیم پایین و تکاور یک ملافه را کشید و داد خودش را بپوشاند اما دلش آرام نگرفت، پشت سر هم به عبایش اشاره میداد و میگفت«عبا، عبا، عبایم را بیاورید»، با مرگ فقط یک نفس فاصله داشتیم اما حجابش را آوردیم و او پشت سر ما شروع به دویدن کرد. بالاخره آوردیمش، از میان چنگال بعثی‌ها؛ زن که عروسش را از دور دید دست از چنگ زدن به صورتش برداشت و کِل کوچکی کشید؛ سر جاده به سمت «منازل صد دستگاه» یک ماشین خودی می‌آمد، آن‌ها را سپردیم و راهیشان کردیم و بعد نفس راحتی کشیدیم.

اِم یک

حاج ایاد جعبه‌ی کوچک تربت تبرکی کربلا را توی مشت‌هایمان گذاشت و باوقار خندید: «روزهای اول، جنگ ندیده بودیم که جنگیدن بلد باشیم، یک ام یک گرفتیم دستمان و سینه سپر کردیم. آن زمان جثه‌ی من و امثال من تحمل ام یک را نداشت، وقتی شلیک می‌کردیم آنقدر لگدش قوی بود که پرت می‌شدیم اما ایستادیم؛ شاید اگر الآن به من بگویند با هزار نفر سرباز و اسلحه‌ی ام یک برو و روبه‌روی گردان دشمن بایست قبول نکنم و بگویم «ولم کنید بابا، مگر دیوانه‌ام در برابر آن همه تجهیزات با ام یک جلو بروم؟!» اما آن زمان ده تا ده تا و با ام یک و کوکتل مولوتوف به یک لشکر حمله می‌کردیم، باور کن دخترم این حرف‌ها را کسی باور نمی‌کند.

حتی باورش برای فرماندهان عراقی هم سخت بود، خود «عدنان خیرالله» مصاحبه‌ای داشت که گفت: «ما گفتیم سه تا نهایتا چهار ساعته خرمشهر را بگیریم چون فکر می‌کردیم یک تشکیلات نظامی روبه‌روی ماست، خب شکستشان می‌دهیم و وارد می‌شویم اما فی المحمره ماکو جیش، شباب لجوج» در خرمشهر تشکیلات و تجهیزات نظامی روبه‌روی ما نایستاد، بلکه یک عده جوان لجباز بودند که کوتاه نمی‌آمدند.


چرخیدم به طرفشان، نگاهشان کردم، یک ردیف شباب لجوج که گرد پیری میان محاسنشان خزیده بود اما هنوز چشم‌هایی پر ماجرا داشتند، خندیدم: «همه‌ی شما هنوز که هنوز شباب لجوج» خندیدند: «بللللللله، ان‌شالله شما هم شبابٌ لجوج شوید، همه‌تان، برای وطن.»

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار