پرستار آرام نزدیک آمد و روبهرویش زانو زد: «دور از جانت؛ خوبِ خوبت میکنیم، قول میدهم.» مرد چهارشانهای که سیتیاسکن در دستش زار میزد خودش را روی صندلیهای انتظار مچاله کرد: «آره، قربان صدقهاش برو خانم پرستار!» و صدایش را رو به زن جوان توی گلو انداخت: «این هم تاوانِ دور دور زدنت! حداقل به بچهی توی شکمت رحم میکردی.»
ناامید
پرستار، کلاه توسی ستارهدارش را محکم کرد و به چشم اشاره شد که بیا! پاهایم سست شد. لباس محافظ و سه تا ماسک را روی هم پوشیده بودم اما حالا و در این لحظه که بین من و مرگ تنها یک قدم فاصله بود، جرأتم بیرحمانه ته میگرفت: «من؟!» با عصبانیت دستم را کشید و دور بازوی زن محکم کرد. شوهرش پاهایش را گرفته بود اما هنوز تقلا میکرد. وحشت توی تریاژ خزید و بیمارهای مشکوک به کرونا به تلاش افتادند تا هر طور شده از مخمصهای که با پای خودشان به دلش زدهاند در بروند.
نگهبانها راه را بستند؛ هر کدام از این آدمها اگر مبتلا نباشد اما ناقل خطرناکی است که جان هزاران نفر به یک نفسش بند است. سرنگ را توی بازویش خواباند؛ دانههای عرق از زیر کلاهش شُره میکرد: «آرامبخش تزریق کردم، کمک کنید تا بگذاریمش روی تخت» دستها و صدای مرد با هم لرزید: «بچه زنده میمانَد؟» پرستار تخت را پایین کشید، زن به خواب عمیقی فرو رفت اما هنوز هذیان میگفت.
ضبط صوت را روشن کردم تا بلکه از این هیاهو چیزی دستگیرم شود؛ پرستار رو به مرد جوان چرخید: «نمیخواهم ناامیدت کنم اما امیدوار هم نباش!» مرد توی خودش فرو ریخت و به پایهی تخت گره خورد؛ دهانم تلخ شد.
نفس
دنبالش دویدم اما حواسش به من نبود؛ هر چند دقیقه بالای یک تخت میایستاد. صدایش زدم: «خانم پرستار، خانم پرستار، من خبرنگارم» یکهو عصبانی برگشت و ابروهایش توی هم گره خورد: «من گفتم توی هیچ بخشی ندیده بودمت اما فکر کردم از نیروهای جهادی باشی؛ سریع از بخش برو بیرون، سررریع!» قفسهی سینهی پیرمردِ تخت شماره شش سنگین شد. صورتش سیاه و کبود بود و برای زنده ماندن تقلا میکرد. هُلم داد و به سمتش دوید. دستش را روی سینهاش فشار داد: «اکسیژن را وصل کنید.» وحشتناک خسخس میکرد، آنقدر که نتوانستم نگاهم را در امتدادش کِش دهم؛ مثل یک مُردهی در حال احتضار دستوپا میزد!
خون
قدم به قدم دنبالش افتادم: «این همه زنِ باردار توی تریاژ چه میکند؟ یعنی همه مبتلا شدهاند؟» سِرُم پیرزن تخت شماره سه را شلتر کرد، مواد قندی آرام توی رگهای چروکش خزید: «تو هنوز اینجایی؟!» عقبتر رفتم و ملتمسانه به چشمهایش دخیل بستم: «صورتتان زخم شده! استخوان بینیتان خون برداشته» دستمال کاغذی را از جیبم درآوردم تا خونِ لخته شدهی بینیاش را بگیرم، اما او بیتفاوت به زخمِ دهان بازکردهاش، دست زن بارداری که ناله میکرد را نوازش داد: «از هشت صبح تا همین الآن ۵۴۰ بیمار به تریاژ و ۳۵۰ نفر به درمانگاه رمدسیویر آمدهاند اما بیشترشان زنهای باردارند!» زن گوشش را تیزتر کرد و توی تخت چپ و راست شد. صورتش پُر از نگرانی بود. دستش را به شکمش کشید و استغاثه کرد: «یعنی میمیریم؟ من و بچهام با هم؟ ای کاش به رستوران نمیرفتم؛ من از مردن میترسم خانم اما اگر ...» خانم پرستار حرفش را پس گرفت: «نه؛ نه نه؛ این خانم، خبرنگار است؛ آمار میخواست، عددها را گفتم وگرنه حال همهشان عالیست، مثل خودت!» صدای فحش از فاصله نزدیک میآمد. دوید، اصلا هیچ کدام دکترها و پرستارهای اینجا یک جا بند نمیشدند. میدانستم که آن جملهی آخرش را برای دلخوشی گفته، وگرنه تختها پر بود و حالها خراب! انگار که گلولههای مرگ را توی صورت شهر چکانده باشند.
بیمارستان صحرایی
ویلچر را با خوشحالی به طرفش چرخاند و لپش را کشید: «دیدی مادر جان؟ بالاخره تختِ خالی هم جور شد» نفسهای پیرزن به کپسول اکسیژن بند بود. زبانش نمیچرخید و برای تشکر، چند بار پلکهایش را باز و بسته کرد. خانم پرستار پروندهاش را به همکارهایش سپرد و به طرفم برگشت: «در سوش ووهان میتوانستیم بفهمیم که کدام عضو خانواده به کرونا مبتلا شده اما الآن همه با هم درگیر میشوند!» دستش را به کمرش زد و آخ بیجانی گرفت: «این سوش جدیدِ لعنتی شبیه سرماخوردگیست، اعضای خانواده کنار هم میمانند و دلخوشاند به اینکه نه بابا چیزی نیست، اما خب هست و درگیر میشوند دیگر، آنقدری که مثل امرضا برایشان تخت کم میآوریم!»
_چرا بیمارستان صحرایی نمیزنید؟
با طعنه خندید و به طرف درمانگاه رمدسیویر قدم تند کرد: «مهمترین فاکتور برای درمان کروناییها اکسیژن است، حالا فکرش را بکن توی این شرجی پنجاه و چند درجه، بیمارستان صحرایی بزنیم، مسخره میشود دختر!» الکل را از پشت میز ورودی بیرون کشید و به جانم افتاد: «ما که خودمان را به خودش سپردیم اما برای چشمهای نگران مادرت چهار قل خواندم، انشالله امروزت ختم به خیر شود!» ترس عجیبی مثل زلزله تکانم داد و تا مغز استخوانم را جوید اما با پسلرزههایش هم کم نیاوردم و دنبالش دویدم.
رمدسیویر
دختر بیست سالهای توی راهرو به میله تکیه داده بود و اکسیژن کپسولش را با ولع هورت میکشید. دنیا با تمام وسعتش توی چشمم کوچک شد. خواستم نزدیکش شوم، دستش را بگیرم و برایش امن یجیب بخوانم اما پرستار میانسالی که چکمه به پایش بود اشاره داد عقب بایستم و با تمام وجود همه جا را ضدعفونی کرد؛ حالی شبیه نقش اول فیلم تخیلیایی را داشتم که از ویرانی شهرش جان سالم به در برده! شهری که یک ویروس، بیمهابا زیرورویش میکرد.
خانم پرستار گزارش کار را توی بغل سوپروایزر کاشت: «مثل هر روز به بیشتر از ۸۰۰ نفر رمدسیویر تزریق کردیم. بچهها از نفس افتادند اما مدام جابهجا میشدیم که درد نکشند؛ تا یک ماه دیگر دارو هست اما برای بعد از آن میترسم. اگر دلتا همینطور توی خوزستان جا خوش کند کارمان زار میشود، نه؟»
پوست سوپروایزر کبود و تاول زده بود، انگار یک هفته زیر مشت و لگد باشد! دستی به شانهی خانم پرستار کشید: «همین الآن هم حالمان زار است، خدا صبرمان بدهد!»
نالهی بیمارها مثل پتک توی سرم کوبید و درماندگیشان کلافهام کرد! چشمهایشان ارواح سرگردانی بود که نه باز میماند و نه حتی بسته میشد و از درد به خود میپیچیدند؛ پایانی که هیچ کدام از ما خودمان را در آن تصور نمیکنیم و همیشه عافیت را پیچیده به دورمان میبینیم! پلکهایش سنگین شد اما حواسش هنوز جمع من بود: «حتما میخواهی به بخش عفونی هم سر بزنی؟» به چشم اشاره شدم و روبهروی آسانسور ایستادیم اما آن صحنه روی تمام تصوراتم عزا پاشید! انگار قصه به جای بدش رسیده بود. خودم را عقب کشیدم و پشتش مچاله شدم: «یک جنازه؟!» اشک توی گودی زیر چشمهایش حلقه شد: «یک انسان، یک عزیز، یک جان که حالا دیگر نیست.» بغض توی گلویم گلوله شد و تخت از کنارمان گذشت، او را برای تحویل و تغسیل میبردند. زجهی خانوادهاش دلخراش بود و هنوز بوی انتظار میداد!
غسال
از شلوغی شهر به غسالخانه رسیدم، غسال جلوی درش ماتم گرفته بود! دستکش زردش را بالا کشید و به ماشین حمل متوفیات خیره شد: «پریروز دستم قفل کرد، همان زیر تخت تغسیل نشستم اما هرچه میخواستم تکانش بدهم راه نمیآمد. بچهها دورهام کردند که بگذار ماساژش بدهیم شاید رگ به رگ شده اما همان تکان اول، دادَم به هوا رفت. مثل چوب شده بود لاکردار! فیزیوتراپ گفت از کار زیاد است اما جنازه مؤمن را که نمیشود زمین گذاشت!»
تابوت قبلی رو به باد کولر آویزان بود و من فرد متفرقهای که برخلاف تهدیدِ روی دیوار، دنبال جنازه میدوید! اما هنوز گره کفن اولی بسته نشده، دومی و سومی را هم آوردند. پلاستیک چند متری شفاف را روی سنگ تغسیل انداخت و سوزناک ناله شد: «شهر در حال احتضار است خانم! دنبال چه میگردی؟!»
روحانی
به دنبال قدمهای سنگین شیخ از توی سالن بیرون آمدم. لبهایش میلرزید و غصه بود. دشداشهاش از تغسیل قبلی خشک نشده جنازهی بعدی را آوردند و چشمش که به جوانیاش افتاد ترک برداشت.
دستهایش را به زانو زد و روی بلوار سر خم کرد. غربت، ناجوانمردانه پوست ترکانده بود و تکثیر میشد. شیخ، روضهی علیاکبر خواند و به پدری که شکسته میآمد خیره شد: «دلی نمانده که این بندگان خدا را دلداری بدهم! این جوانها باید توی صف زندگی ردیف شده باشند نه اینجا و پشت درِ غسالخانه.»
پدر برای آخرین وداع استغاثه کرد، برای دیداری که تا ابد کنج دلش ماند و هر روز تازهتر میشد. رو به شیخ برگشت، چشمهایش کاسهی خون بود: «گفتم این جشن را نرو اما رفت. لباسش بوی عروسی میدهد، چطور عزا بگیرم حاج آقا؟»
صدای باز و بسته شدن درِ ماشین حمل متوفیات آمد، شیخ بلند شد و انا لله گفت. جنازهی دیگری آورده بودند و قصهای دیگر: «اباعبدالله شفاعتتان کند، علی یارتان، میدانم خستهاید و تنهایتان کوفته اما عزیز مردم نباید غریب بماند، برای سفر آخرت راهیاش میکنیم به لا اله الا الله، بلند بگو لا اله الا الله، محمد رسول الله ... .»