تاریخ انتشار: ۰۲ آذر ۱۳۹۹ - ۲۱:۰۱
کد خبر: ۲۱۰۱۲۰
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
ابر بود، باد بود، آن مردان در باران آمدند
آسمان، رگبار گلوله‌های باران را بر سقف ماشین گرفته بود، دست‌انداز‌های جاده هم سنگ تمام گذاشته بود که آن شب را به مقصد نرسیم اما خدا، کن فیکون‌اش را خیلی زودتر از به پا خواستن ما بر مسیر پاشیده بود.

ابر بود، باد بود، آن مردان در باران آمدند

 حنان سالمی: همه چیز از یک تماس تلفنی شروع شد، خانم معلمی که با هئیت روضة الزهرا تماس گرفت و نشان پدر و مادری با ۶ فرزند دانش‌آموز ابتدایی را داد که نداشتن تلفن همراه با تمام قدرت بر آینده تحصیلی بچه‌هایشان چنگ انداخته و سردرگمشان کرده بود.

موضوع را با جهادی‌های گروه در میان گذاشتم و تصمیم گرفتیم تا برای بررسی وضعیت زندگی این خانواده، حضوری به دیدنشان برویم اما وقتی به محل زندگیشان رسیدیم، سَم محرومیت آنقدر در رگ‌های زندگیشان جاری شده بود که فقط توانستیم بهت‌زده به شرایط طاقت‌فرسای دست‌وپنجه نرم‌کردنشان با مشکلات خیره شویم.

از سختی زندگیشان همین‌قدر بگویم که خانه‌ای بود با ۶ بچه قد و نیم قد که اجاق گازی برای پیچیدن عطر غذا و یخچالی برای خوردن آب خنک نداشتند.

آستین بالا زدیم

آستین‌ها را بالا زدیم، همه‌ گوشه و کنار این خانه از کاستی، لنگ میزد اما باید به قدر وسعمان تلاش می‌کردیم، روز اول که برگشتیم توانستیم اجاق گاز را تهیه کنیم، وقتی اجاق را تقدیم خانم خانه کردیم نمی‌دانید چه شوقی در وجود بچه‌ها پوست ترکاند، شاید خیلی وقت بود که از صورت مادر لبخند نچیده بودند.

عجیب‌تر اینکه با وجود اصرار ما آن‌ها به شدت از گفتن دردهایشان پرهیز می‌کردند، پدر میگفت: همین که گوشی تلفنی برای بچه‌هایم جور کردید تا از درسشان عقب نمانند یک دنیا برایمان ارزش دارد و دست‌بوستان هستم که یک پدر را از شرمندگی درآوردید، اما خدا مرا بکشد اگر راضی شوم به اینکه بار زندگی‌ام بر دوش شما جوانمردان بیفتد.

همه با سرهای به زیر به حرف‌های پدر رنجور گوش میکردند اما این‌ها جملاتی نبود که گوش جهادی‌ها به آن بدهکار باشد، من را، طوری که آن خانواده دزفولی متوجه نشوند یک گوشه کشیدند که حاج‌آقا، این بندگان خدا اگر صورتشان را با سیلی سرخ نگه داشته‌اند از عزت نفس و روح بزرگشان است اما شما بیا و بگو اگر ما این خانواده را آن هم در این شرایط به حال خودشان رها کنیم آنوقت جواب وجدانمان را چه بدهیم؟

یخچال

یکی از برادران جهادی همانطور که با دست روی پیشانی‌اش میکوبید آرام آرام به هق‌هق افتاد، نزدیک رفتم و دستی به شانه‌اش زدم و او انگار دنبال بهانه باشد بغضش را ترکاند:

تمام ذوق بچه‌ها خصوصا وقتی هم در سن رشد باشند این است که بعد از بازی یا به یخچال سرک بکشند یا به دیگ غذای روی گاز ناخنک بزنند اما این شش طفل معصوم از همین هم محروم‌اند.

میدانستم که حال اعضای گروه خوش نیست، خواستم فضا را عوض کنم، دست‌هایم را به نشان خداحافظی بالا آوردم و اشاره دادم سوار ماشین شوند، پشت فرمان که نشستم همانطور که آیینه جلو را تنظیم میکردم با خنده صدایم را پیچاندم که: اگر قرار است برای هر کار جهادی حال و روزتان مثل لشکر شکست‌خورده باشد، لطف کنید و از فردا خدمت نرسید!

بالاخره سد سکوتشان شکست: یخچال حاج‌آقا، یعنی جور می‌شود؟

_حال شما جور باشد، یخچال هم انشالله جور می‌شود.

شب عجیب

به خانه این خانواده رفته بودیم، حتی ساعتی هم مهمانشان بودیم اما سروصدای شادی بچه‌ها از گوشی همراه و بعد از آن درگیری نصب اجاق گاز حواسمان را از دیدن آوار خانه‌ی کپری پرت کرد تا اینکه یخچال آماده و جهادی‌ها برای جابه‌جایی‌اش یا علی گفتند.

همین چند روز پیش بود، باران شدیدی می‌بارید و هرچه اصرار کردم که تحویل یخچال را به یک وقت دیگر موکول کنیم قبول نکردند، نمیدانم، شاید هم خواست خدا بود که در چنین شرایطی دل به جاده‌ روستا بزنیم تا وسیله خدا برای نجات بندگانش شویم، شب عجیبی بود.

گلوله‌ی باران

آسمان، رگبار گلوله‌های باران را بر سقف ماشین گرفته بود، دست‌انداز‌های جاده هم سنگ تمام گذاشته بود که آن شب را به مقصد نرسیم اما خدا، کن فیکون‌اش را خیلی زودتر از به پا خواستن ما بر مسیر پاشیده بود.

به خانه که رسیدیم، باران بیشتر شدت گرفته بود اما صدای استغاثه مادر به گوشمان رسید، آن لحظه را فراموش نمی‌کنم، جهادی‌ها خودشان را از ماشین پرت کردند و به سوی در دویدند، سقف کپری ریخته و خانه و متعلقاتش را آب برده بود.

بچه‌ها پشت ستون‌ها پناه گرفته بودند و پدر و مادر با دست‌هایی که از افسوس بر هم میکوبیدند به بر آب رفتن رویاهایشان خیره شده بودند، شرایط خیلی سختی بود.

مستاجر خرابه

همین خانه‌ی کپری ویرانه هم از خودشان نبود و تا دو ماه دیگر قرارداد اجاره‌نشینی‌شان تمام میشد، پرس‌وجو کردیم تا شاید زمینی داشته باشند اما آن را هم نداشتند، باران بیرحمانه این نقطه‌ی کور را نشانه رفته بود، چاره‌ای نداشتیم، آن لحظه به چیزی جز نجات این خانواده و سرپناهی گرم فکر نمیکردیم.

وسایلشان را با سرعت تمام بار زدیم و در میان نگاه‌های مضطرب از آینده‌ی نامعلومشان اشاره دادیم که سوار شوند، آنقدر ترسیده بودند که حتی جرات سوال را نداشتند اما کمی که از آن خرابه‌ی تاریک دور شدیم و بخاری ماشین گرمایش را به تنشان نشاند، خون در رگ‌های صورت بچه‌ها دوید.

اینکه چه و چطور شد که آن شب این خانواده‌ی روستایی دزفولی از بی‌پناهی به سرپناهی رسیدند بماند که همه خواست خدا و ما وسیله‌اش بودیم اما پایان خوش روایت، بوی غذای گرم و لبخندهای کودکانه‌ای است که در خانه جدیدشان می‌پیچد، براستی که اگر خدا خیری را برای بنده‌اش بخواهد، هیچ قدرتی را یارای بازگرداندنش نیست، حتی یک شب سرد و تاریک و بارانی.

جوانمردان

آنچه خواندید، روایت شب ۳۰‌ام آبان توسط محمد آیت، مسوول گروه جهادی هیئت روضة الزهرا دزفول بود، شبی که رگبار باران نشان راه جوانمردانی شد که به شوق بخشیدن یخچال رفته بودند اما دلیل نجات جان یک خانواده هشت نفره شدند.

جوانان جهادی‌ای که هیئت‌شان از سال ۹۳ آغاز به کار کرد اما زلزله کرمانشاه نقطه عطفی برای آن‌ها شد تا دل را به میدان کار جهادی بسپارند و امتداد مردانگی آن‌ها از چادر زلزله‌زدگان کرمانشاه به سیل‌زدگان خوزستان و دلاوری در جنگ کرونا برسد.

توزیع بسته‌های معیشتی، ارائه خدمات پزشکی، تولید روزانه چهار هزار ماسک، احداث منزل برای خانواده‌هایی که بعضا تا ۱۲ سال روی پیاده‌رو زندگی میکردند و خیابان‌گرد بودند و اعطای تسهیلات قرض‌الحسنه و وام‌های بلاعوض به آسیب‌دیدگان کرونا تنها بخشی از انبوه دلاوری این جهادگران عرصه غیرت است، مردان رشیدی که مرور شیرین کتاب فارسی دهه هفتاد شدند:

ابر بود
باد بود
باران بود
آن مردان آمدند
آن مردان در باران آمدند
مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار