تاریخ انتشار: ۰۱ آذر ۱۳۹۹ - ۲۰:۱۲
کد خبر: ۲۱۰۰۳۴
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
تار و پود چله‌ عاشقی در بخش قرنطینه/ از تنِ یخ‌زده کودک یک ماهه تا جشن کرونا اِشکنون
اصرار بی‌فایده بود، صدای خس‌خس نفس‌های بریده‌ بخش قرنطینه از پشت درهای بسته هم به گوش می‌رسید، حاج‌آقا نمازی با اجازه‌‌ی شمایی گفت و به سمت نیروی خدماتی‌ که با گاری پر از کپسول گاز کلنجار میرفت دوید.
  با اشاره تندی گفت همانجا که ایستاده‌اید بمانید، دانه‌های عرق از زیر عمامه در امتداد صورتش جاری بود؛ به سوی ما می‌آمد، کمی ترسیدیم و دوربین‌ها را پایین آوردیم.

_شرمنده، نه اینکه خدای ناکرده قصدم جسارت باشد، اما هیچ‌کدام از برادران و خواهران جهادی و حتی کادر درمان راضی به این نیستند که با ورود به بخش قرنطینه جانتان به خطر بیفتد.

_بار اولمان نیست حاج‌آقا! اگر رویمان را زمین نزنید برای ثبت لحظه و روایت واقعه آمده‌ایم.

_خواهر من، شما روی ما را زمین نزنید و از خیرِ ورود به بخش قرنطینه بگذرید ما هم قول می‌دهیم هر سوالی را داشتید به نیابت از شما از بچه‌ها بپرسیم و جوابش را دست بسته تقدیمتان کنیم.

اصرار بی‌فایده بود، صدای خس‌خس نفس‌های بریده‌ی بخش قرنطینه از پشت درهای بسته هم به گوش می‌رسید، حاج‌آقا نمازی با اجازه‌‌ شمایی گفت و به سمت نیروی خدماتی‌ که با گاری پر از کپسول گاز کلنجار میرفت دوید.

قرار شد سوال‌هایم را از طریق تماس تلفنی بپرسم، آن هم در شرایطی که بین ما و جهادگران گروه جهادی شهدای مدافع حرم تنها یک درِ بسته‌ بخش قرنطینه فاصله بود.

۱.مهدی نمازی

نیروهای جهادی طلبه و دانشجو را در حال خدمت در بیمارستان که می‌دیدم غبطه می‌خوردم و بدجور با عذاب وجدانم دست به یقه میشدم.

مدام با خودم زمزمه میکردم که هر چند دقیقه، یک هم‌وطن بر اثر ابتلا به کرونا می‌میرد، تعداد شهدای کادر درمان از شمار انگشتان دست هم فراتر رفته، آنوقت تو دفتر و کتابت را محکم چسبیده‌ای که از زندگی عقب نمانی؟ این رسم طلبگی است حاج‌آقا؟! دست‌مریزاد.

شرایط سختی بود، اگر می‌رفتم جانم به خطر می‌افتاد، اگر هم می‌ماندم جواب روحِ سرگردانم را چه میدادم؟ بالاخره دل را به دریا زدم و برای ثبت‌نام به قرارگاه سلامت قمر بنی‌هاشم دزفول رفتم.

از ثبت‌نام تا اعزام به بیمارستان فقط ۲۴ ساعت زمان برد، باید خودم را برای سربازی میدان جنگی به نام کرونا قوی میکردم، چیزی تا صبح نمانده بود.

بخش حاد تنفسی

اولین جایی که بعد از ورود به بیمارستان به آنجا رفتیم بخش حاد تنفسی کرونایی‌ها بود؛ من بودم و برادران طلبه‌ای که با قبا و عبا و عمامه به میدان آمده بودند.

میان دستگاه‌های تنفسی و صدای قلب‌هایی که به شماره افتاده بود دستپاچه به همدیگر زل زده بودیم که درِ بخش بسته شد، اگر بگویم که نترسیدیم شوخی کرده‌ام، چون بستن در همان و ریختن دل همان، حالا ما بودیم و بخشی که با دنیای اموات بی‌شباهت نبود.

یکی از پرستارها جلو آمد، بغض، وحشیانه بر حنجره‌اش چنگ انداخته بود و صدایش میلرزید اما وقتی شروع به صحبت کرد، داغ دلمان را تازه کرد که چرا زودتر دست نجنبانده بودیم و کلماتش بر سرمان آوار شد.

_خیلی ممنونیم که برای کمک به ما آمدید؛ ما فکر کردیم همه فراموشمان کرده‌اند اما خدا شما را در بهترین موقع رساند.

_شاید از علومِ پزشکی سر در نیاوریم اما طلبه‌هایی هستیم که از تهران، شمال، اصفهان، یزد و حتی خود دزفول به شوق جهاد آمده‌ایم، قابل بدانید هرکجا که تن یاری کند قدمی برداریم.

لباسِ فضایی

دو نوع لباس بود، یک مدل که اسمش را گذاشتیم فضایی! سرتاسر پوشیده و سفید و نوع دیگر کاور محافظتی آبی رنگی بود که مانع از عمامه سر کردن نمیشد.

شما فکرش را بکنید که مبتلا به کرونا و روی تخت و با نفسی که یاری نمیکند بین دستگاه‌ها دراز کشیده‌اید، کلی دکتر و پرستار هم با این لباس‌های فضایی سفید دور و برتان بچرخند، خب معلوم است که روحیه‌تان را می‌بازید، گفتم من برای خدمت آمده‌ام، هرکاری هم بفرمایید انجام می‌دهم اما برای حفظ روحیه بیماران اجازه بدهید با گان آبی و لباس طلبگی بین اتاق‌ها در رفت‌وآمد باشم تا کمی احساس آرامش و معنویت بیماران را افزایش دهیم و بهتر بتوانند با این ویروس منحوس بجنگند.

نیروی خدماتی

آستین‌ها را برای شروع کار بالا زدیم اما چیزی از آداب بیمارستان نمی‌دانستیم، حتی گاهی اشتباهاتی را انجام می‌دادیم که پرستارها را شاکی میکرد، خود من یک‌بار اشتباهی داشتم که سرپرستار را کمی از کوره به در کرد، شرایط، پیچیده‌ و برای آزمون و خطا وقت مناسبی نبود اما چند دقیقه‌ای نگذشت که برای عذرخواهی آمدند که نکند دل طلبه‌ها از ما گرفته، شما نمی‌دانید این اتفاق‌های به ظاهر ساده چقدر در آن شرایط ما را شرمنده میکرد.

اما الحمدلله بعضی جهادی‌ها که سررشته داشتند با آموزش کادر درمان در توزیع داروها، بررسی سرم و حتی تزریق، زیر نظر پرستارها خدمت میکردند.

نیروهای خدماتی هم بیش از اندازه خسته‌ شده بودند؛ جابه‌جایی و رسیدگی به بیمار، نظافت بخش و بعد از این، حمل‌ونقل روزانه ۱۰۰ تا ۱۵۰ کپسول گاز آن‌ها را بیش از اندازه از کت و کول انداخته بود؛ من و بقیه طلبه‌هایی که کمتر از سرم و دارو چیزی می‌دانستیم برای جابه‌جایی گاری‌ کپسول‌ها که الحق سنگین و طاقت‌فرسا بود به کمکشان رفتیم تا بندگان خدا نفسی تازه کنند.

یادم می‌آید یک طلبه‌ی سید متدینی از قم کنارم بود که هر دو با هم وارد بخش شدیم، خدا شاهد است که هنوز از اخلاص این اولاد پیغمبر در شگفتم که چطور بی‌مهابا بیماران را مشت و مال می‌داد و فضای دلمرده قرنطینه را با اذکار و دعاهای معنوی برایشان آرامش‌بخش میکرد، اصلا تا سایه قبا و عمامه‌اش بر اتاق بیمارها می‌افتاد از شادی ولوله به پا میشد.

تنِ یخ‌زده

تلخ‌ترین خاطره ماجرای آن روزی بود که من و دوستم برای حمل متوفیان کرونایی معرفی شدیم، جسد را در آسانسور گذاشتیم و به طبقه منهای یک رفتیم.

وقتی رسیدیم یک راهروی بلند روبه‌رویمان بود که در انتهای آن سردخانه بود، وارد سردخانه که شدیم ما دو نفر جهادی بودیم و یک نفر نیروی خدمات بیمارستان که شروع کرد به باز کردن کشوهای سردخانه برای پیدا کردن جای خالی و انتقال جسد فردی که به تازگی فوت شده بود.

نیروی خدماتی بیمارستان کشوها را یکی یکی باز میکرد و سر تکان میداد، ما تعجب کرده بودیم، پرسیدیم جریان چیست؟ آن بنده خدا گفت کشوها پر شده‌اند و جای خالی نداریم اما در همان حال که با ما حرف میزد یک کشو را باز کرد و دوباره بست؛ یک لحظه احساس کردم که آن کشو خالی است؛ نزدیک‌تر رفتم و گفتم: آن کشویی که شما باز کردید انگار خالی بود و فقط یک پلاستیک داخلش دیدم؛ آن آقا گفت بله پلاستیک اما پر است!

من اصرار کردم که نه، کشو را باز کنید، شما میگویید پر است اما به نظرم خالی می‌آید، کشو را کشیدم و ته آن یک کیسه مشکی به اندازه چند کیلو میوه دیدم، آنرا بلند کردم و دیدم روی آن این جمله نوشته شده است: نوزاد فوتی مشکوک به کرونا، تاریخ تولد تا فوتش هم یک ماه بیشتر نبود.

کیسه را در دستم گرفتم اما حالم دگرگون شده بود، یک نوزاد یک ماهه مگر چه وزنی میتوانست داشته باشد؟ اما آن لحظه به اندازه یک کوه روی دست‌هایم سنگینی میکرد و این تلخ‌ترین صحنه‌ای بود که در اولین روز حضورم در بیمارستان با آن مواجه شدم.

کرونا اِشکنون

خودمان ماندن با لباس طلبگی را انتخاب کرده بودیم و سختی عواقبش را هم باید به جان می‌خریدیم، هر روز بعد از تمام شدن شیفت وقتی به خانه برمی‌گشتیم عمامه و عبا را در کیسه می‌گذاشتیم و محکم می‌بستیم تا بعد از کمی استراحت، خوب آن‌ها را ضدعفونی کنیم و این کار هر شب تکرار می‌شد اما حضور در بخش قرنطینه خاطرات خوشی هم داشت.

روزهایی که ترخیصی داشتیم بیمارستان را روی سرمان می‌گذاشتیم، گاهی ۱۰ گاهی هم ۱۵‌ ترخیصی‌ را جمع می‌کردیم و همراه با کادر درمان برای آن‌ها جشن کرونا اِشکنون یا همان شکست کرونا میگرفتیم و با گل و چفیه از زیر قرآن ردشان میکردیم، جشنی که به قول کادر درمان برای مایی که هر روز مرگ بیماران را می‌‌بینیم یک بمب روحیه است تا قوی‌تر و محکم‌تر به جهاد ادامه دهیم.

۲.علی ندایی

من طلبه هستم اما حضورم در بخش قرنطینه را بیشتر از اینکه وظیفه دینی بدانم یک وظیفه انسانی می‌دیدم، به خاطر همین داوطلبانه برای حضور، اسم‌نویسی کردم.

قبل از اینکه لباس‌ها را بپوشم حجم طاقت‌فرسا بودنشان برایم غیرقابل تصور بود اما وقتی لباس‌ها را تحویل گرفتم و به تن کردم تازه سختی جهاد را متوجه شدم.

منی که تحمل یک ماسک ساده برایم سخت بود، در بخش قرنطینه تسلیم لباس‌هایی شدم که سرتاپایمان را خیس عرق میکرد، بعد از شیفت مانند کسی بودیم که انگار دوش آب گرم را روی سرش باز کرده‌اند.

خود لباس‌ها هم وحشت زیادی به بیماران منتقل میکرد ولی با این وجود وقتی بیمار را و احساس نیازش به ما را می‌دیدم این سختی‌ها از یادم میرفت و دوست داشتم شبانه‌روز در کنارشان باشم، گویی بیماران را از پدر و مادرم بیش‌تر دوست داشتم، مدام با خود میگفتم ای کاش جوانان یک روز بیایند و این فضا را علی‌رغم دهشتناک بودنش تجربه کنند چرا که به معنای حقیقی کلمه، خدا را آنجا دیدیم.

استیصال

از شرایط پرسیدید، بگذارید در چندمین ماه کرونا، تعارف‌ها را کنار بگذاریم، باید حقیقت را گفت، آنجا که ما بودیم واقعا بیماران بی‌پناه بودند چرا که برخی از پزشکان و پرستاران به شدت خسته و واقعا مستاصل شده بودند و خیلی‌ها انگیزه‌ی معنوی قوی نداشتند، البته با وجود تمام این دشواری‌ها باز هم پزشکان و پرستارانی بودند که صورتشان را با سیلی سرخ نگه داشته و از جان مایه می‌گذاشتند.

اوایل بیشتر کمک‌هایمان خدماتی بود اما بعد کم‌کم برخی مهارت‌ها را هم یاد گرفتیم، بیماران هم به شدت به بچه‌های جهادی دلبسته و وابسته شده بودند.

تلخ اما شیرین

یک شب یک بیمار همراه یکی از اقوامش وارد اورژانس شد خیلی وحشت‌زده بود و خیال میکرد دیگر باید خود را آماده‌ ملاقات با حضرت ملک الموت کند، با استرس بالا میگفت سریع به من اکسیژن وصل کنید.

رفتم و کنارش نشستم، مقداری با او حرف زدم درباره‌ی این که اصلا نگران نباشد و اگر نترسد خوب میشود، بنده خدا گفت بیشتر با من حرف بزن، خیلی آرام شدم، بعد این قدر آرام شد که دستگاه اکسیژن را درآورد.

وقتی دیدم حالش بهتر شده رفتم کاری انجام بدهم اما موقعی که برگشتم دیدم در سالن دنبال جایی برای نماز میگردد، آنقدر سرحال شده بود که گفت من دیگر نمیتوانم اینجا بمانم و می‌خواهم به خانه برگردم! همراهش از این حرف کلی خنده‌اش گرفت، راستش را بخواهید اصل مطلب هم حفظ همین روحیه و توکل بر خدا است.

۳.گمنام

اجازه بدهید در جواب سوالتان که خودت را معرفی کن به اسم گمنام اکتفا کنم که خود این کلمه به اندازه کافی باعظمت و بیشتر از لیاقتم می‌باشد.

من همیشه آرزوی سربازی امام زمان(عج) را داشتم و دلم میخواست با تجربه اولین کار جهادی، خودم را محک بزنم و ببینم چقدر میتوانم برای آرزویم از خودگذشتگی نشان دهم اما تازه عقد کرده بودم و از قبل هرچقدر به مادرم اصرار کردم اجازه این کار را نمیداد و بعد از عقد سختگیری‌اش را شدیدتر هم کرد.

ناامید نشدم، کم‌کم با همسرم حرف زدم و مقداری از موضوع را برایش باز کردم او هم اجازه داد که من در تصمیمم آزاد باشم، پدر هم تشویقم کردند و اجازه دادند اما مادرم را برای خروج از خانه به بهانه امتحانات حضوری و خوابگاه راضی کردم که دو ساعت بیشتر طول نکشید و متوجه شد.

وقتی با من تماس گرفت دستپاچه شدم اما برای اینکه در تصمیمم سست نشوم جواب تماس مادرم را ندادم و فقط به پدر پیام دادم که چه کنم؟ او هم فقط گفت برو و نگران چیزی نباش.

حلقه

حس لحظه ورودم به بخش قرنطینه برای من غیرقابل وصف است چون برای هدفم میجنگیدم، یادم می‌آید لباس‌ها را اولین بار که به تن کردم بغض عجیبی بر گلویم چنگ انداخت چون نمیدانستم آخر این مسیر چه اتفاقی برایم می‌افتد اما ارتباط قلبیم را با حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج) حفظ کردم و از ایشان میخواستم ک دل مادرم را آرام و خدمتم را قبول کنند.

من برای جهاد در آی سی یو انتخاب شدم، قسمتی که بیشتر بیماران آن حال وخیمی داشتند و یا کلا در کُما بودند اما برای من اصلا فرقی نمیکرد، بالای سرشان میرفتم و با آن‌ها حرف میزدم، حتی پاشویه‌شان هم میکردم.

در این میان پیش یک خانم مسن حرف دلم را زدم و گفتم حاج خانم، مادرم از من راضی نیست که به اینجا آمده‌ام، دعا کنید رضا به دلش بیفتد.

اولش با لهجه دزفولی پرسید که مادر‌ جان، برای پول آمدی یا فی سبیل الله؟ گفتم حاج خانم برای کمک فی سبیل الله، گفت پس چرا مادرت ناراحت است؟ گفتم چون تازه عقد کرد‌ه‌ام و حلقه‌ام را از پشت دستکش نشانش دادم؛ حاج خانم تا این را فهمید کلی برای من و مادرم دعا کرد و خدا خودش شاهد بود تا شیفتم تمام شد به مادرم زنگ زدم و با وجود چند روز دلخوری جوابم را داد و دیدم آرام گرفته است.

از آن روز به بعد که به شیفت میرفتم چون با توجه با لباس‌های هم‌شکل تشخیص قیافه سخت بود، حلقه را به حاج‌خانم نشان می‌دادم و او را از چشم‌انتظاری برای دیدنم درمی‌آوردم.

عظم البلا

چند وقتی که از خدمتم در بخش آی سی یو گذشت، حال یکی از بیمارها خیلی وخیم شد؛ من در چند دقیقه‌ای که وقت خالی داشتم و بیمارها آرام بودند میرفتم و بالای سر بیمارهای به کُما رفته، دعای توسل میخواندم و بعد هم با آنها حرف میزدم، اما آنچه در آن لحظات برایم عجیب بود اشک چشم‌هایشان بود تا اینکه روزی خبر رسید از حرم حضرت ابالفضل(ع) آب آورده‌اند؛ برای هر بیمار یک لیوان از این آب جدا کردم و به ترتیب بالای سرشان رفتم، به آنهایی که هشیار بودند کمک کردم تا آب تبرکی را به لب بزنند، حالِ خیلی‌ها منقلب و همه دست به دامان حضرت شده بودند.

دلم نمی‌آمد کُمایی‌ها از تبرک آب بی‌نصیب بمانند، به آن‌ها هم با گاواژ دادم و بر سر و صورتشان پاشیدم تا اینکه به مردی که چند روزی میشد حال وخیمی داشت رسیدم.

حالش بد بود و خیلی رنج میکشید، بالای سرش نشستم و گفتم این آب حرم حضرت آقا ابوالفضلِ و مقداری لب‌هایش را تر کردم.

آرامش عجیبی بر آی سی یو حکمفرما شد، پرستارها در حال عوض کردن شیفت بودند که من و یکی از دوستان جهادی تصمیم گرفتیم دعای هفتم صحیفه را به صورت صوتی پخش کنیم.

پرستاری بود که اعتقادات ضعیفی داشت و همیشه کارهایم را مسخره میکرد، اما من با گوشی دم در اتاق‌ها رفتم و صوت دعا را به گوش همه بیمارها رساندم.

دعا که تمام شد دیدم علائم حیاتی آن مردی که حال وخیمی داشت قطع شده، پزشک که آمد بعد از احیا، گزارش فوت را نوشت و رفت اما دوستم همچنان با گریه به احیا ادامه داد و دست برنمیداشت تا اینکه دستش را کشیدم و گفتم فلانی، حضرت عباس آبرویش را خرید دیگر راحتش بگذار، کاش آبروی ما را هم وقت مرگمان بخرند؛ او خیلی آرام و با فضای روحانی و معنوی با این دنیا وداع کرد؛ این را که گفتم دوستم دست برداشت اما با چشمانی که سرخ شده بود به سوی بالکن دوید و رو به آسمان فریاد زد: الهی، عظم البلا، الهی، عظم البلا. هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم، هیچ‌وقت.
مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار