تاریخ انتشار: ۰۴ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۰:۱۴
کد خبر: ۲۰۵۴۱۱
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
از سیاهی غیزانیه تا کشوی سردخانه/ خاطرات بچه‌های جهادی که با پوست سیب طرد شدند
این سطور تنها خاطره کوتاه چند جهادگر از ۴ هزار جهادگر گروه جهادی شهدای مدافع حرم است، جهادگرانی که در برابر غبار حوادث از سیاهی غیزانیه تا کشوی سردخانه، مردانه ایستادند.
از سیاهی غیزانیه تا کشوی سردخانه/ خاطرات بچه‌های جهادی که با پوست سیب طرد شدند

 گاهی یک گروه جهادی آنقدر ریشه‌دار است که آبی آسمانش و خاکی زمینش به وسعت ایران می‌شود.

گروه شهدای مدافع حرم هم یکی از این گروه‌های جهادی است، همان که هرطور خواستم معرفی‌اش کنم نشد، شاید سزاواتر این باشد که گمنامی‌شان را با قدرت انتشار رسانه خدشه‌دار نکنم‌ و به تعریف 《جهادگرانی که هویتشان را پشت سکوتِ خدمت پنهان کرده‌اند‌ و دلخوش‌اند به اینکه گره از کوری مشکلات می‌گشایند》، اکتفا کنم.

مردانی که از خاک، بستر و از آسمان برای خودشان سقف گرفته‌اند و با شکستن حصار منیت دل به میدان رُحَماءُ بَینَهُم زده‌اند.

آن‌ها که لباس‌های خاکیشان نشان راه مردمان چشم به راه است، سیل باشد یا بی‌آبی، تامین جهیزیه باشد یا اشتغال‌زایی، بالا بردن دیوار روستا باشد یا درس زندگی به بچه‌ها دادن، هیچ کدام فرقی نمی‌کند، هر روز هنگامه جهاد و همه جای وطن میدان رزم این جهادگران است، کافی است صدایی خسته از حنجره‌ای رنجور به گوششان برسد، آنگاه است که بی هیچ منتی زمین را به آسمان می‌دوزند تا گره‌گشای دل‌های شکسته شوند.

در این گزارش کوتاه که به شرح دل شبیه‌تر است تا گزارش آماری از مردانگی جوانان ایران زمین از جنگ سیل تا جنگ کرونا، پای خاطرات تنی چند از این ۴ هزار جهادگر سرزمینمان نشسته‌ایم تا لحظاتی را میهمان تلخ و شیرینشان شویم:


علیرضا چراغی/ قبرستانی با شمعی از نفت

از وقتی که سیل دامن خوزستان را گرفت در منطقه الهایی که در ۳۵ کیلومتری مرکز استان بود مشغول خدمت‌رسانی به مردم بودیم اما در همان بحبوحه محرومیت‌زدایی، خبر درگیری و اعتراض مردم بخشی به نام غیزانیه به گوشمان رسید.

با حاجی (سرپرست قرارگاه) یک جلسه فوری تشکیل دادیم و در پایان به این نتیجه رسیدیم که به آن منطقه برویم.

از آنجایی که متوجه شده بودیم اعتراض مردم به خاطر کم‌آبی و بی‌آبی است چند تانکر تهیه کردیم که همراهمان ببریم و بین مردم توزیع کنیم؛ این چند تانکر ما حالت آن شخصی را داشت که میخواست به عیادت مریضی برود ولی دست خالی نرفته باشد، چون دوست داشتیم به مردم نشان دهیم که برای گرفتن عکس و فیلم جمع نشده‌ایم بلکه به عیادتشان آمده‌ایم و هموطنانی هستیم که درد آنها در جان ما نیز نشسته است.

بعد از آبگیری و آماده‌سازی تانکرها به اولین روستا که رسیدیم شب شده بود و خاطره اصلی بنده از اینجا شروع می‌شود که وقتی رسیدیم با صحرای پهناور و تاریکی مطلق روبه‌رو شدیم و منطقه مانند قبرستانی بود که چاه‌های نفت، شمع روشن آن باشد! 

و این سخت‌ترین تصویری بود که برای اولین‌بار دیدم و مدام از خودم میپرسیدم که چرا حداقل به ازای هر چاه نفت پنج درخت نکاشته‌اند که زیست‌بوم این منطقه از بین نرود! حالا که محیط‌زیست از بین رفته بود انسان هم با نبود آب که مایه حیات است دستخوش نابودی میشد و این صحنه که در اولین شب ورود به یکی از روستاهای غیزانیه با آن مواجه شدم واقعا برایم دردناک بود و شب تلخی را رقم زد؛ امیدوارم روزی برسد که هیچ ایرانی‌ای نسبت به درد هم‌وطنانش بی‌تفاوت نباشد.


محمدجواد مردی/ هرچه میکشیم از ریشوهاست

با آمدن ماه رمضان خیلی از گروه‌های جهادی کارشان را تا بعد از اتمام ماه مبارک متوقف کردند اما بچه‌های گروه جهادی شهدای مدافع حرم با انرژی مضاعف به سمت روستاهایی رفتند که شاید کمتر کسی به سراغشان می‌رفت، روستاهایی که خیلی عذر میخواهم اینطور بیان میکنم اما به دلیل نبود گاز با پهن گاو و گوسفند آتش مورد نیازشان را تامین می‌کردند.

در یکی از روستاه حتی با پوست سیب ما را زدند و میگفتند که شما را نمی‌خواهیم اما بعد از فعالیت در آن روستاها به مرور یکی از بزرگان روستا آمد ما را به کناری کشید و با صراحت گفت: هر چیزی به غیر از ناموسمان را بخواهید در اختیارتان خواهیم گذاشت، چون تنها کسی که از اول سیل در کنارمان بود شما بودید.

البته این‌ها لطف خدا بود که نصیب بچه‌های گروه جهادی شهدای مدافع حرم شد و طلاب از نقاط مختلفی خودشان را به گروه رساندند و خدمت کردند که همه توفیق الهی بود.


مردی/شگفتانه بچه‌های روستا

یکی دیگر از خاطره‌های شیرین و لذت‌بخش هم آن روزی است که هر وقت لحظاتش را در ذهنم مرور میکنم ناخودآگاه غرق در شادی می‌شوم:

برای دختربچه‌ها و پسربچه‌های روستا جداگانه بازی‌های فرهنگی و آموزش‌هایی را درنظر گرفته بودیم و در کنار کارهای عمرانی تلاشمان بر این بود که حواسمان به این طفل‌های معصوم هم باشد، یک روز پدر یکی از همین بچه‌ها تماس گرفت و گفت می‌شود یه لحظه خودتان را به منزلمان برسانید!، تعجب کرده بودم پرسیدم اتفاقی افتاده؟، آن پدر گفت کارتان دارم لطفا بیایید.

ما نگران شدیم که نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد؛ حرکت که کردیم برق‌ها رفت و وقتی به منزل آن بنده خدا رسیدیم یکدفعه ورق برگشت و دیدم بچه‌ها برایم تولد گرفته‌اند!

بچه‌هایی که از لحاظ مادی اصلا وضعیت مناسبی نداشتند بدون اینکه به من بگویند برایم جشن تولد و کیک گرفته بودند و به همین راضی نشدند و تسبیح، خودکار، نقاشی و کلی نامه هدیه دادند.


آن روز حتی با بادکنک، سن‌ام را روی دیوار درست کرده بودند و من تازه با دیدن بادکنک‌ها بود که یادم آمد بچه‌های روستا چطور مدتی پیگیر این بودند که آقا چه روزی به دنیا آمده‌اید یا چندسالتان است.

بچه‌های الهایی خودشان دچار مشکلات فراوانی بودند اما وقتی دیدند چطور برای آنها وقت می‌گذاریم و برایمان مهم هستند این محبت را نسبت به ما داشتند و شب خاطره‌انگیزی را رقم زدند.

مردی/پای سید عباس

جهادی‌های گروه جهادی شهدای مدافع حرم هیچ کاری هم که نکرده باشند همین سرپا شدن سید عباس ۸ ساله یک دنیا برایمان می‌ارزد.

سید عباس ساکن روستای بامدژ بود و پایش مشکل داشت، این بچه از اینکه در راه رفتن مورد خنده قرار میگرفت و نمیتوانست مثل هم سن و سال‌هایش بدود خیلی اذیت بود، اما با پیگیری‌های دکتر او را به تهران منتقل کردیم و اتفاقات خوبی برایش افتاد.

چند روز پیش به عیادتش رفتیم و الحمدلله سید عباس در حال حاضر راه می‌رود و حال خوشش واقعا روحیه بچه‌های جهادی را عوض کرده است، کسانی که به معنای حقیقی کلمه جهادی‌اند و حتی خرج رفت و آمد و هزینه‌هایشان با خودشان است اما وقتی حال خوش نتیجه زحمتشان را می‌بینند همین رزق لبخند کودکی مثل سید عباس از روزی دنیا برایشان کافی است.


حاج آقا نمازی/کشوی سردخانه

روز اولی که برای کمک به بیمارستان رفتم گفتند شما بیا و در انتقال متوفی کرونایی به دوستان بیمارستان کمک کن، من هم برای کمک رفتم و جسد را در آسانسور گذاشتیم و به طبقه منهای یک رفتیم.

وقتی رسیدیم یک راهروی بلند روبه‌رویمان بود که در انتهای آن سردخانه بود، وارد سردخانه که شدیم ما دو نفر جهادی بودیم و یک نفر نیروی خدمات بیمارستان که شروع کرد به باز کردن کشوهای سردخانه برای پیدا کردن جای خالی و انتقال جسد فردی که به تازگی فوت شده بود.

نیروی خدماتی بیمارستان کشوها را یکی یکی باز میکرد و سر تکان میداد، ما تعجب کرده بودیم، پرسیدیم جریان چیست؟ آن بنده خدا گفت کشوها پر شده‌اند و جای خالی نداریم اما در همان حال که با ما حرف میزد یک کشو را باز کرد و دوباره بست اما یک لحظه حس کردم که آن کشو خالی است.

نزدیک‌تر رفتم و گفتم: آن کشویی که شما باز کردید انگار خالی بود و فقط یک پلاستیک داخلش دیدم؛ آن آقا گفت بله پلاستیک اما پر است!


من اصرار کردم که نه، کشو را باز کنید شما میگویید پر است اما به نظرم خالی می‌آید، کشو را کشیدم و ته آن یک کیسه مشکی به اندازه چند کیلو میوه دیدم، آنرا کشیدم و دیدم روی آن این جمله نوشته شده است: نوزاد فوتی مشکوک به کرونا؛ تاریخ تولد تا فوتش هم یک ماه بیشتر نبود.

کیسه را در دستم گرفتم اما حالم دگرگون شده بود، یک نوزاد یک ماهه مگر چه وزنی میتوانست داشته باشد؟ اما آن لحظه به اندازه یک کوه روی دست‌هایم سنگینی میکرد و این تلخ‌ترین صحنه‌ای بود که در اولین روز حضورم در بیمارستان با آن مواجه شدم و از تلخی این بلا که از کودک یک ماهه تا پیر صد ساله به آن مبتلا می‌شود قلبم به درد آمد و عمق فاجعه کرونا را بیشتر و حتی از نزدیک حس کردم.

خاطراتی حوالی خودمان

این سطور تنها خاطره کوتاه چند جهادگر از ۴ هزار جهادگر گروه جهادی شهدای مدافع حرم است، مردانی که با سیل جاری شدند اما پس از خشک شدن زمین‌ها، با لباس رزم کرونا دل به میدان جهاد زدند، جهادگرانی که در برابر غبار حوادث از سیاهی غیزانیه تا کشوی سردخانه، مردانه ایستادند.
:
:
:
آخرین اخبار